حلبی، طلا؛ طعم خوش عشق

ندیدمش. پامو که زدم به‌ش، قِل خورد و خورد به دیوار. با صدای آخش به خودم اومدم. رفتم پیشش. دربه‌داغون بود؛ شکسته، زنگ زده. اونقدر ضیف شده بود که فقط با یک اشاره‌ي پای من، له شده بود. گرفتمش توی دستم، نوازشش کردم. دلم براش می‌سوخت. می‌خواستم صافش کنم مثل اولش ولی هرچی دستش می‌زدم بیشتر شکسته می‌شد. احساس کردم روزهای آخر عمرش را طی می‌کند. اسمش را پرسیدم. گفت:«حلبی» و زد زیر گریه. آروم‌تر که شد گفت:« من حلبی‌ام. اولش مثل طلا برق می‌زدم. هر دو در دست مردم بودیم. حالا بعد از یک سال من نه برقی دارم و نه رنگی» حرفش را قطع کردم و شروع کردم از فلسفه‌ی حلبی و طلا و فلزات گفتن. آن‌قدر غرق در سخنرانی بودم که متوجه نشدم زیر پای عابرپیاده‌ای جان داد. از خودم بدم اومد که چرا در آغوشش نگرفتم و به حرف‌هاش گوش ندادم. کاش در لحظات آخر عمرش مثل طلا، عاشقانه در دستم گرفته بودمش تا برای یک‌بار طعم خوش عشق را چشیده بود.

0 comments: