ش ک س ت ن ی م ی ش ک ن د

لیوانِ رویِ میز، افتاد و شکست؛ به همین راحتی. تکه‌های لیوان که پخش موزاییک‌ها شده بودند در حالی که نفس‌های آخر را می‌کشیدند، نالان، به کاسه بلورِ دور طلایی گفتند:« نوبت تو هم همین روزهاست». کاتب ثبت کرد:

لیوان را می‌اندازد، می‌شکند

می‌گوید:«ببخشید»

و می‌رود

مداد را برمی‌دارد

و به نوشتن ادامه می‌دهد

0 comments: