هرچند میدانم در این ماه، سخت مشغول عبادت هستی و کمتر به نت سرمیزنی یا شاید هم رفتی از چاه آب بیاری که سرای را سیراب کنی یا شاید هم رفتی بالای درخت میوه بچینی! نه نه پیرتر از اونی هستی که بتوانی از درخت بالا بروی و میوه بچینی... در هر حال، هرجا باشی، وظیفهام بود که بگویم حاجی جان تولدت مبارک. این عکس هم تقدیم به تنها حاجیِ پیرمردِ دنیایِ مجازی از واشنگتن، که یک روزی مدیر همهی ما بود.
تولدت مبارک؛ چند ساله شدی پیرمرد؟؟؟؟
یک مُبصر خوب
گچ بهدست
پای تختهسیاه میروم
خطی میان تخته میکشم
سمت راستش مینویسم، خوبها
و پشت خط، بدها
خوب نگاه میکنم
و بعد
پشت به همه
زیر ستون خوبها را، پُر میکنم
و
ستارهها را جلوی اسمشان میچینم
سمت راست میشود آسمانی پُر ستاره
دلم میخواست
زیر ستون بدها
چیزی ننویسم
یادم باشد
اگر هم نوشتم
جلوی اسم هیچکس
ضربدر نزنم
یک هیچ به نفع زندگی
اپیزود یک:
نیمه شب، آشفته و مضطرب میشود. احساس درد همهی وجودش را میگیرد. دردی که ظاهرا ناشی از یک زمینخوردن ساده نبوده. بغض راه گلوش را میبنده. میرود به سمت آشپزخانه. یک لیوان برمیدارد و معجون سم و آب درست میکند. دستاش میلرزه. صورتش خیسِ خیس. میترسیده. لب مرز ایستاده. یک قدم به جلو؛ مرگ. یک قدم به عقب؛ زندگی. اما... یک قُلُپ... دو قُلُپ، پشیمان، سرگیجه، تهوع، گریه و بوق ممتد----- سفیدپوشان بیمارستان، صدای پِیجر، بوی الکل، اتاق احیا، سِرُم، لولهی ساکشن، زخم گلو، دل درد، نگاههای نگران، بعضی متاسف و استفراغ پشت استفراغ. همهی خاطرات، دلشورهها، بغضهای نترکیده ، در یک کلام زندگی را بالا میآورد.
اپیزود دو:
صبح زود، بعد از 9ماه و 9 روز بالاخره تصمیم میگیرد که بیاد بیرون. اول در میزند؛ کسی نمیشنود. احساس اینکه شاید دیر برسد و سهم زندگیاش تمام بشود سر تا پاش را میگیرد؛ خودش را به درودیوار میزند. لب مرز ایستاده. یک قدم به جلو؛ زندگی. یک قدم به عقب؛ مرگ. درد، خنده، سفیدپوشان بیمارستان، صدای پیجر، بوی الکل، سِرُم، نگاههای نگران، سبزپوشان اتاقعمل، زندگی وارونه، کُتَک و استفراغ. همهی رویاها و آرزوهاش، در یک کلام زندگی را بالا میآورد.
نامه ای از دوستان شراره
این پست توسط ما (منظور دوستان و همکاران شراره) نوشته شده است و تمام مسئولیت آنرا خودمان بر عهده می گیریم.
بنا به دلایلی (که البته ما هم دقیقا نمی دانیم چرا) امروز شراره نمی تونه بنویسه. صبح زود(خیلی زود) یوزر و پسوردش را به یکی از دوستان اس ام اس کرده و گفته که خبر بده که منتظر پست امروزم نباشند. اونم به ما خبر داد که عملیاتی که مدتها منتظرش بودیم امروز می شه انجام داد. ما هم از فرصت استفاده کردیم که تا شراره به اینترنت دسترسی ندارد که این پست را دیلیت کنه چند کلمه حرف حساب با شما بزنیم. شاید چند ساعت بیشتر عمر این پست نباشد.
در یک کلام خواستیم بگوییم ما از همهتون متنفریم.نزدیک به 6 سال که با شراره همکاریم و دوست. همیشه احساس می کردیم که نه یک همکار نه یک دوست نه یک خواهر که یک مادر پیشمونه. این حس تا وقتی بود که قضیه وبلاگش و دوستای جدیدش جدی نبود. به ما حق بدهید که نسبت به شما حس خوبی نداشته باشیم. ما ,
از همه اونهایی که اسمشون در لیست "میخوانم" سمت چپ وبلاگ شراره است متنفریم. همهتون شراره را از ما گرفتید. وقتی نوشتههاتون را میخونه و میخنده یا حتی اخم میکنه حس بدی پیدا میکنیم. هر وقت پیشش میرفتیم و میدیدیم وبلاگ آبوسراب روی صفحهش بازه یا وبلاگ استاد که از عکسش میترسیم یا وقتی با جوجو حرف میزد و میگفت «سلام عزیزم» یا وقتی با آیدا چت میکرد و غصه میخورد از همهتون متنفر میشدیم. از اون کامنتهای همزاد و هم اسمش شری، از اون بوس بوسهای نیکو، از اون هاهاها آیدا از اظهار فضلهای حاج واشنگتن، از اون شکلک جوزف، متنفریم. شما با نوشتههاتون شُدید دوستهای شراره، آی حاج باران باشما هم هستیم، وقتی خواب زمستانی را میخواند لبخند میزد. لبخندی که خیلی وقت بود به ما نمیزد. سانجون با شعرهاش دلش را بُرد و فلفل شیرین با صورتی وبلاگش. یک روز با خنده آمد و گفت الهام، بازم می نویسه و باز ما متنفر شدیم. یک روز که با موبایلش حرف میزد از پشت پارتیشن شنیدیم که میگفت «الهام خوبی؟ دیشب خوابت را دیدم ...» و از الهام متنفرتر شدیم. انگار نیک آهنگ پسرخالهش بود. روزی صد بار وبلاگش را رفرش میکرد. بیشتر از اونی که به فکر خودش باشه به فکر شماهاست. زمانی که بابای پروانه بیمارستان بود براش دعا میکرد تازه از ما هم خواست بشینیم دعا کنیم. با ذوق و شوق شیرین کاری هاش با آویسا را در زمان دانشجویش تعریف میکرد. و ما همهش آرزو میکردیم کاش یک روزی همهتون فیلتر شوید. کاش دنیای مجازی را آب ببره که شراره به سمت ما برگرده. وقتی دیدیم مشتی ماشالا دیگه نمینویسه خیلی خوشحال شدیم که یکی از این گردونه خارج شد. میدونی علیرضا ، شراره همیشه تعریف تو را میکرد. میگفت تو اون سر دنیایی با یک دنیا تنهایی... مگه شراره تنهایی پُر کن تو بود بچه؟ شراره حق مسلم ما بود. نه خیلی از قصههای وبلاگیش خوشمون مییومد، تازه ظهرها سر ناهار از خاطرات عمواروندش تعریف هم میکرد و ما همچنان لبخند تنفر بر لب داشتیم. همیشه میگفت غم نوشتههای شهرزاد را دوست دارم، انسان دوستیش حرف نداره. یکی نبود بگه آخه آدم تو چقدر خودت انسان دوستی؟ یک روز از دوستای مقیم فرانسهش میگفت . نمیدانیم کیا بودند. همون خانم و آقا که هردوشون وبلاگ دارند. خدا نکنه که پسرخالهش فرید براش کامنت میگذاشت. انگار که.... بهتر نگیم. دوستای وبلاگیش کم بودند دوستای فلیکریش هم اضافه شدند. خلاصه اینکه تا دعا نکردیم فیلتر شوید پاتون را از زندگی ما بکشید بیرون. شراره فقط و فقط مال ماست. مال غم و شادی ما. هرچند اینروزها پر از غم شده و با کسی حرف نمی زنه ولی بازم مال ماست.
ببین شراره از دست ما ناراحت نشو. اخم نکن. دادو بیدا هم نکن. مدتها بود دنبال این فرصت میگشتیم که حرف دلمون را بزنیم که زدیم. هر چند مطمئنیم تا بیایی و ببینی ما چی نوشتیم باهامون دعوا می کنی ولی بازم دعا می کنیم که زود زود سرحال و شاد برگردی پیشمون.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
پاسخ من:
چند دقیقهای است که به نت دسترسی پیدا کردم. آمدم تا کامنتهای پست «دلگیرم از خدا» را بخوانم که...
چرا دیلیت؟ چرا دعوا؟ خوشحالم که حرفتان را زدید؛ راحت و روان. مدتها بود که از نگاهها و سکوتهایتان پی به این قضیه برده بودم. فکر میکردم زمان، مشکلات و حساسیتها را حل میکند. باورم نمیشد که روزی سر باز کند. میدانم اینروزها سر تا پایم پر از ایراد است. حرمتم را نگه میدارید و صبورانه تحملم میکنید، فرصتم دهید و شرایطم را درک کنید تا خودم را پیدا کنم. یادتان هست چند روز پیش خوابی که دیده بودم را برایتان تعریف کردم؟ گفتم که، کفن پوشیده بودم و میرفتم... باور نمیکنید که در خواب بیش از آنکه نگران خودم باشم نگران شما بودم.....بدرود و به امید فردای بهتر هرچند که از خدا دلگیرم.
دلگیرم از خدا
1
سه دقيقه حرف میزنم
به اندازهی یک سکه
بیب بیب بیب
حرفهایم ناتمام
این روزها خدا
سه دقیقهای شده
دلگیرم از خدا
2
عکس مرا تار میکند
با فتوشاپ CS3
مرا میبُرد
فتوشاپکار خوبی نیست
فراموش میکند
اشکهای روی زمین را
پاک کند
این روزها خدا
فتوشاپکار شده
دلگیرم از خدا
پ.ن: قرار نبود دو پست در یک روز. دست خودم نبود امشب. دلگیرم از خدا.
سانسور
از بس شعرهایم را از فیلتر میگذارنم
نخنما شدهاند
با نخ و سوزن به جانشان میافتم
رفویشان میکنم
آنچنان که کس نفهمد فاعل کیست و مفعول کجاست
عاشقانههایش را قیچی میکنم
حرفهای دلتنگیاش را درز میگیرم؛
برای روز مبادا
انگشتانه دست میکنم و
چند کلمه حرف حساب
را از پشت
مثل دکمههای مخفی میدوزم
دوباره میخوانمشان
و باز از فیلتر میگذرانمشان
نخنما تر میشوند
مثل خودم؛
نخنما
از بس که از فیلتر میگذرم
مهمان وطن؛ من
کسی دعوتم نکرد به بازی با وطن. خودم بازی را شروع میکنم. زیرا که وطن هم بیآنکه کسی دعوتش کند با من، بازی کرد. دیر زمانی است که واژههای وطن و وطنپرستی برایم بیرنگ شده. زندگی میکنم در خاکش ولی بسان انسانی که سالهاست از وطن دور بوده. هیچ خاطرهاش، هیچ کوچهپسکوچهاش، هیچ هندوانهاش ... برایم شیرین نیست. پنجشنبهای که گذشت برای خرید روزنیازهایم به خیابان رفته بودم. فراموش کردم که روسریام شالی است و نه همه که کمی از موهایم را پوشانده. یکباره تنم لرزید. از قدم برداشتن در خیابان میترسیدم. خندهدار نیست ترسیدن از قدم گذاشتن در خاک وطن؟ ترس با من کاری کرد که مثل دزدها فقط از کوچه پس کوچهها میرفتم. این روزها کوچهپسکوچهها یا جای دزدان است، یا جای عاشقان دست دردست و اینبار جای من شال بر سر. اینجا وطن نیست؛ جایی که تنم روزانه ریشترها بلرزد. وطنم جایی است که سرم را با آرامش رویش بگذارم. من از این وطن میترسم. من بوی خاک را دوست دارم. من بوی خاک آبدیده را دوست دارم. اینجا خاکش بوی نا و خون میدهد. میدانم میخواهی بگویی آسمان همهجا یک رنگ است. میدانم همه را از برم ولی من آسمان نمیخواهم، خاک میخواهم. من مهمان این دیار هستم. کاش زودتر این مهمانی تمام میشد.
ق مثل قرمز
------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن: بعضی از دوستان معتقدند با این سرعت آپ کردن فرصت اظهار نظر را از خواننده می گیرم. نه این طور نیست. شما برای هر پستی که دوست دارید نظر بدهید. الزامی نیست که فقط برای پست آخر نظر دهید. من همه را چک می کنم.
اینجا عشق سهمیهبندی است
برنامهی هفتهگی
دیدی خونههای قدیمی را بازسازی میکنند؟ منم تصمیم گرفتم این خونه را بازسازی کنم تا شاید کمی از این یکنواختی دربیاد. دیوارهای اتاقهاشو برمیدارم تا فضاش بزرگتر بشه. چند تا پنجره رو به بیرون باز میکنم که نورش بیشتر بشه. لب پنجرههاش گل میگذارم که صبحها در را که باز میکنی بهت لبخند بزنه. یک حوض میگذارم یک گوشه . بشین لب حوض. به آب نگاه کن تا سیاهی نوشتههام چشماتو را نزنه. درِ این خونه به روی همه بازه. صبحها آب و جارو میکنم تا تو بیای.
هر روز تا قبل از ساعت 10 صبح آپ میکنم. اگر یک روز نتوانستم خبر میدهم.
از شنبه تا پنجشنبه با موضوعات زیر طبق این برنامهی هفتهگی مینویسم.
شنبهها: شعر
یکشنبهها: عکس
دوشنبهها: روزمرهنویسی(خاطره، شخصی، دردودل)
سهشنبهها: عکس
چهارشنبهها: اجتماعی، سیاسی، خبری
پنجشنبهها: طنز
از امروز تا شنبهی آینده چیزی نمینویسم. میدونی چرا؟ چون منتظر خواندن نظرات و پیشنهاداتت هستم. کار سختی در پیش دارم که بدون حمایت شماها امکان نداره. امیدوارم دیدن تو دوست عزیز در اینجا تابع قانون پی آنگاه کیو یِ کامنتی نباشه.
پس تا روز شنبه 24 شهریور 1386 بدرود.
تابوت گچی
از زانو تا مچ پاش زخم بود. نه یک زخم سطحی؛ عمیق. یک جاهایی زخم به استخوانش رسیده بود. میگفتند چند جا از استخوان پاش هم شکسته. شکستهگی همیشه دیده نمیشود ولی هست. دخترِ قویی بود. میخندید و گاهی اشکش، بیصدا، صورتش را خیس میکرد. سفیدپوشان بیمارستان، دورتا دورش حلقه زده بودند و حرف میزدند؛ زیاد و خستهکننده. هیچکس دردش را تسکین نمیداد. کسی به فکر درمان زخمهاش نبود. عکس استخوان پاش دستبهدست بین سیاهدلان سفیدپوش میگشت. همه به فکر استخوان شکسته بودند و من نگران زخمهای پای دختر. تکههای استخوان مثل دو عاشق به هم جوش میخوردند. ولی زخمها چی؟ خوب میدانستم زخمها اگر امروز و فردا درمان نشوند، چرکی میشود و خیلی زود دختر را از پا درمیآورد. کسی به حرف من گوش نمیداد. حق داشتند چون من از دستهی سفیدپوشان نبودم.
چند ساعت بعد دختر با پای سفید از اتاق عمل بیرون آمد. ظاهرا زخمی دیده نمیشد ولی زخمها بودند. اینرا از چشمهای دختر میشد فهمید. گچِ سفید، سرپوشی بود روی زخمهاش. دکتر ارتوپد خوشحال بود که استخوانهای تکهتکه شده را به هم وصله کرده و تا چهل روز دیگر به هم جوش میخورند. ارتوپد کار خودش را خوب بلد بود. راست میگفت استخوانها به هم جوش میخورند اما زخمها زیر خروارها گچ دفن میشدند؛ دفن میشدند.
چند ساعت بعدتر، دختر دیگر اشک نمیریخت؛ حتی نمیخندید. پرسیدم «تصادف کردی؟»
نظرسنجی
موافقی برای یک مدت(نمیدانم چه مدت) مطلب ننویسم و فقط عکس (عکس ها هم کار خودم نه دیگری) بگذارم؟
حُسنش اینه هر کس با زاویهی دید خودش با عکس رابطه برقرار میکند و مجبور نیستی فکر و عقیدهی سیاه یا قرمز یا ... منو تحمل کنی هر چند عکسها هم حرف میزنند.
منم سکوت میکنم و حرفهای شما را میخوانم. نظرت را حتما بگو، دوست نداشتی اسمت را ننویس.
1- فقط متن
2- فقط عکس
3- گاهی متن و گاهی عکس
4- هیچکدام
پ.ن: پاسخ کامنت:
به نیکو: راست میگی شراره یک زمانی عاشق حرف زدن بود چون گوشی بود برای شنیدن بود... تاریخ مصرف آدمها زود تمام میشود عزیزم.
به جوزف: حتی سیاهش؟ امتحان میکنیم.
به حاجی: لطف داری.
به نگین: شما هم لطف داری.
به بابک: به پای عکسهای تو نمیرسد.
به حاج باران: سعی میکنم.
به شری: حتما.
به آزاده: خرما را هم که میبینی.
به پریسا: نمیخواهم زندگی را از دریچهی من سیاه ببینی خودخواهیه؟ باشه.
بازم به شما ها که لطف کردید و پاسخ دادی. حالا از روی ناچاری، رودرواسی( درسته؟)، رفاقت یا هر چیز دیگه... در هر حال ممنون.
گاهی حرفهای یک پنجاهوچهاری گاهی عکسهای یک پنجاهوچهاری