از زانو تا مچ پاش زخم بود. نه یک زخم سطحی؛ عمیق. یک جاهایی زخم به استخوانش رسیده بود. میگفتند چند جا از استخوان پاش هم شکسته. شکستهگی همیشه دیده نمیشود ولی هست. دخترِ قویی بود. میخندید و گاهی اشکش، بیصدا، صورتش را خیس میکرد. سفیدپوشان بیمارستان، دورتا دورش حلقه زده بودند و حرف میزدند؛ زیاد و خستهکننده. هیچکس دردش را تسکین نمیداد. کسی به فکر درمان زخمهاش نبود. عکس استخوان پاش دستبهدست بین سیاهدلان سفیدپوش میگشت. همه به فکر استخوان شکسته بودند و من نگران زخمهای پای دختر. تکههای استخوان مثل دو عاشق به هم جوش میخوردند. ولی زخمها چی؟ خوب میدانستم زخمها اگر امروز و فردا درمان نشوند، چرکی میشود و خیلی زود دختر را از پا درمیآورد. کسی به حرف من گوش نمیداد. حق داشتند چون من از دستهی سفیدپوشان نبودم.
چند ساعت بعد دختر با پای سفید از اتاق عمل بیرون آمد. ظاهرا زخمی دیده نمیشد ولی زخمها بودند. اینرا از چشمهای دختر میشد فهمید. گچِ سفید، سرپوشی بود روی زخمهاش. دکتر ارتوپد خوشحال بود که استخوانهای تکهتکه شده را به هم وصله کرده و تا چهل روز دیگر به هم جوش میخورند. ارتوپد کار خودش را خوب بلد بود. راست میگفت استخوانها به هم جوش میخورند اما زخمها زیر خروارها گچ دفن میشدند؛ دفن میشدند.
چند ساعت بعدتر، دختر دیگر اشک نمیریخت؛ حتی نمیخندید. پرسیدم «تصادف کردی؟»
1 comments:
تبريك ميگم...
خيلي روان و خوب مينويسيد
Post a Comment