اپیزود یک:
نیمه شب، آشفته و مضطرب میشود. احساس درد همهی وجودش را میگیرد. دردی که ظاهرا ناشی از یک زمینخوردن ساده نبوده. بغض راه گلوش را میبنده. میرود به سمت آشپزخانه. یک لیوان برمیدارد و معجون سم و آب درست میکند. دستاش میلرزه. صورتش خیسِ خیس. میترسیده. لب مرز ایستاده. یک قدم به جلو؛ مرگ. یک قدم به عقب؛ زندگی. اما... یک قُلُپ... دو قُلُپ، پشیمان، سرگیجه، تهوع، گریه و بوق ممتد----- سفیدپوشان بیمارستان، صدای پِیجر، بوی الکل، اتاق احیا، سِرُم، لولهی ساکشن، زخم گلو، دل درد، نگاههای نگران، بعضی متاسف و استفراغ پشت استفراغ. همهی خاطرات، دلشورهها، بغضهای نترکیده ، در یک کلام زندگی را بالا میآورد.
اپیزود دو:
صبح زود، بعد از 9ماه و 9 روز بالاخره تصمیم میگیرد که بیاد بیرون. اول در میزند؛ کسی نمیشنود. احساس اینکه شاید دیر برسد و سهم زندگیاش تمام بشود سر تا پاش را میگیرد؛ خودش را به درودیوار میزند. لب مرز ایستاده. یک قدم به جلو؛ زندگی. یک قدم به عقب؛ مرگ. درد، خنده، سفیدپوشان بیمارستان، صدای پیجر، بوی الکل، سِرُم، نگاههای نگران، سبزپوشان اتاقعمل، زندگی وارونه، کُتَک و استفراغ. همهی رویاها و آرزوهاش، در یک کلام زندگی را بالا میآورد.
0 comments:
Post a Comment