نه لب گذر بود
نه دعایی بر لب داشت
نه کاسهای در دست
نه زر میخواست
و نه اسکناسی
نه چرک و متعفن بود
و نه لباسش کهنه و پاره
اما گدا بود
در گوشهی از ذهنش نشسته بود
بوی عطرش عالمی را مست میکرد
و برق لباسش کور
چشمانش مثل زر میدرخشید
دعایش؛ سکوتش
کاسهاش؛ نگاهش بود
.
.
.
اما گدا بود
.
.
0 comments:
Post a Comment