ش مثل شکسته

نه به درد آب‌خوردن می‌خورد نه غذا‌خوردن. نه لیوان است و نه بشقاب حتی شکل کاسه هم ندارد. من فقط از روی زمین جمع‌شان کردم و به هم چسباندمشان. حالا نگاهش که می‌کنم دلم می‌گیرد که همه چیز بود و هیچ نیست حتی کاسه بشقابی هم خریدارش نیست.

زن

پرده بالا می‌رود. فضا تاریک است و فقط یک لامپ از سقف آویزان است. زن جوانی با دست‌ها و چشمان بسته روی زمین نشسته‌است. زخم‌ها و کبودی‌هایی روی صورتش دیده‌می‌شود. مردی روی صندلی روبروی او نشسته‌است. مرد چند کتاب و چند ورق کاغذ را به سمت زن جوان پرت می‌کند و با لگد ضربه‌ای در پهلوی زن می‌زند...

.

پرده‌ای در کار نیست. صدای گریه‌‌ی دختری به گوش می‌رسد. به شیشه‌ی فروشگاه اسباب‌بازی فروشی چسبیده و گریه می‌کند. مادر دست دخترک را گرفته و می‌کشد. دختر جیغ می‌زند. مادر دستش را بلند می‌کند و سیلی محکمی به صورت دختر می‌زند...

.

نیم‌ساعت اول فیلم فقط عاشقانه‌های زن و مرد بود. زن احساس خوشبختی می‌کرد تا روزی که هنوز زن دومی در کار نبود. اما آن روز که شناسنامه‌ی گم‌شده‌ی شوهرش را پشت کتاب‌های کتاب‌خانه دید، دنیا روی سرش خراب شد...

.

در فصل دوم، زن عاشق مرد می‌شود. فصل سوم، فصل عاشقانه‌های زن و مرد بود. فصل چهارم مَرد، دیگر عاشق زن نبود. فصل پنجم به درد و درد و درد گذشت...

.

دختر یک نگاه به روزنامه‌ی خط‌خطی می‌کند و یک نگاه به پلاک درب. آدرس درست بود. با لبخند زنگ می‌زند. درب باز می‌شود. دختر سه‌تا یکی، پله‌ها را بالا می‌رود. درب باز است. دختر وارد می‌شود. خوش‌حال روزنامه را به منشی که علت حضورش را در آن شرکت می‌پرسد، نشان می‌دهد. منشی لبخندی می‌زند و از اینکه چاپ‌خونه فراموش کرده در اطلاعیه بنویسد فقط مرد استخدام می‌کنند، عذر‌خواهی می‌کند. دختر از درب بیرون می‌آید. روی پله‌ی اول می‌نشیند و خطی روی این آگاهی هم می‌کشد...

.

آخر اخبار، مثل یک پیام بازرگانی، زنی را نشان داد که صورتش شطرنجی شده‌بود. زن گریه‌کنان از دوربین فرار می‌کرد. خبرنگار دنبالش می‌دوید و می‌پرسید «چند سالته؟» که برق رفت و نفهمیدم به کدامین گناه زن شطرنجی شده‌بود...

.

شمعی روشن کردم و کنار مادر نشستم. نور شمع، نیمی از صورت مادر را روشن کرده بود؛ چه پیر شده بود. دستش را در دستم گرفتم. چروکیده و زبر بود...

راه بی برگشت

در هر راهی که پا می‌گذاری می‌لنگی. فکرمی‌کنی شاید ریگی به کفش‌ات است. پاتو از تو کفش بیرون می‌آوری. کف، تو، همه‌جاش را خوب نگاه می‌کنی اما ریگی نمی‌بینی. می‌پوشی و به راه می‌افتی. دوباره می‌لنگی و کج می‌روی. مقصد را گم کرده‌ای و به نقطه‌ای می‌رسی که نه نقطه‌ی پایان است و نه شروع. مردم نگاهت می‌کنند، پچ پچ می‌کنند. سرت را پایین انداخته‌ای. ناگهان در سربه‌زیری، متوجه می‌شوی؛ کفش‌هات لنگه به لنگه است. یک لنگه‌ش از خودت است اما لنگه‌ی دوم مال تو نیست. این طرف و آن طرف به دنبال لنگه‌ی کفش‌‌ات می‌گردی که چشمت به پای «او» می‌افتد؛ کفش‌های «او» هم لنگه به لنگه است. یک لنگه‌ از تو، در پای «او»‌ست. چشمت به لنگه‌ی دوم پای «او» می‌افتد، مال خودش نیست؛ پا، تو کفش، او کرده است. حالا تو می‌لنگی. «او» می‌لنگه، او هم می‌لنگه، او هم می‌لنگه، او هم می‌لنگه......

قرمز با دایره‌های سیاه

زن که دلش هوای بادکنک کرده‌ بود،‌ دلش را به نخی بست و مثل بادکنکی به هوا داد. بادکنکی که دلِ زن، هوایش را کرده‌ بود، ترکید. حالا چه فرقی می‌کند بادکنک تا کجا بالا رفت. چه فرقی می‌کند نخ، رها شد یا پاره. چه فرقی می‌کند به تیر چراغ برقی یا نوک کلاغی ترکید. چه فرقی می‌کند حتی بادکنک چه رنگی بود؛ قرمز، سیاه یا قرمز با دایره‌های سیاه. چه فرقی می‌کند؟..... بادکنک زن ترکید....

از جنس مخفی‌گاه

خونه‌ی پنبه‌ای کودکی من، سه تا دیوار داشت و یک درب پارچه‌ای، که از چادر نماز مامان بود. یکی از دیوارهاش، دیوار راه‌روی رو به حیاط بود و دوتای دیگه، بالش‌هایی بودند که بین پایه‌های دو تا صندلیِ روبروی هم گذاشته‌بودم. روی همه‌‌ی این‌ها چادر نماز مامان را انداخته‌بودم که هم سقف بود و هم درب خونه‌ام. وقتی از دست مامان می‌خواستم فرارکنم، می‌رفتم توی خونه‌ام مخفی می‌شدم. آرزوی من داشتن یک خونه‌ی بزرگتر بود که وقتی مخفی می‌شوم، پاهام از خونه بیرون نباشد. من قد کشیدم و بزرگ شدم اما آرزوی من، با من بزرگ نشده بود. برای همین مجبور شدم مخفی‌گاه پنبه‌ای‌ام را رها کنم و کوچ کنم پشت نیمکت چوبی. قدم بلند بود و همه‌ی‌ دوازده سالی که نیمکت‌نشین بودم، مجبور بودم ردیف آخر بشینم. تنها راه فرار از درس جواب ندادن، مخفی شدن زیر نیمکت چوبی بود. یک‌جورایی نیمکت، شده‌بود مخفی‌گاهم؛ یک مخفی‌گاه چوبی. با بزرگتر شدن من و کوچک ماندن نیمکت بالاخره بعد از دوازده سال مجبور شدم پاک‌کُنم را از زیر میز پیداکنم و از مخفی‌گاهم بیام بیرون و راهیِ یک دنیایی بشوم که خیلی بزرگ بود، خیلی بزرگ‌تر از آن خونه‌ی پنبه‌ای یا آن نیمکت چوبی. اول فکرکردم به آرزوی کودکی‌ام، داشتن یک مخفی‌گاه بزرگ رسیدم. ساعت‌ها برای خودم می‌چرخیدم و خوش‌حال بودم که دست هیچ‌کس به من نمی‌رسد. اما چند روزی که گذشت، ‌تازه فهمیدم این مخفی‌گاه حتی از آن مخفی‌گاه پنبه‌ای‌ام هم کوچکتره... .

اما حالا....مخفی‌گاه این‌روزهایم با همه‌ی مخفی‌گاه‌هایی که تا به امروز تجربه کرده بودم فرق دارد؛ یک مخفی‌گاه شیشه‌ای که یک دنیای بزرگ را پشت دایره‌های سیاهش مخفی می‌کند؛ عینک‌های آفتابی با شیشه‌های بزرگ سیاه را خیلی دوست دارم. خوبی این مخفی‌گاهم این است که هیچ چشمی نمی‌تواند رد نگاهم را بگیرد یا نگاهم را سد بکند. حتی می‌توانم ساعت‌ها به تو نگاه‌کنم بدون اینکه اشک‌هایم را پنهان‌کنم یا مجبور باشم بابت خشمم لبخندی بزنم. پنهان شده‌ام این روزها...

یک شات از پیچک و درخت

زیر سایه‌‌ی درختی خوابیده بودم. سرم رو به آسمان بود و نگاهم به شاخه‌هاش. چشمم به پیچکی افتاد که در آغوش درخت بود شاید هم درخت در آغوش پیچک؛ مگر فرقی هم می‌کند؟ نسیم می‌نواخت. برگ‌ها می‌رقصیدند. صدای تشویق شاخه‌ها به گوش می‌رسید. بک‌گراند همه‌ی این‌ دیدنی‌ها، ابرها بودند که می‌چرخیدند. پیچک همان‌طور که سرش روی زانوی درخت بود و درخت نوازشش می‌کرد، گفت: یادت می‌آید اولین دیدارمان را؟ تو درخت بلندی بودی و من یک پیچک کوچک، صدایت ‌کردم اما تو نگاهم نمی‌کردی؛ من پایین بودم و تو بالا. از سروصدایم، نگاهم کردی. نگاهت کردم و گفتم: «منم پیچک». لبخندی زدی. چشمم به شاخه‌ی شکسته‌ات افتاد. گفتم: «چرا شاخه‌ات شکسته؟ می‌خواهی شاخه‌ی شکسته‌ات را درمان کنم؟» خندیدی و گفتی: «تو؛ خیلی کوچکی. اما بیا بالا». به دورت پیچیدم و پیچیدم و آمدم بالا. چقدر از بالا دنیا فرق می‌کرد. چقدر قشنگ بود. خزیدم دور شاخه‌ی شکسته‌ات. تنه‌ات را محکم در آغوش گرفتم. آن‌قدر ماندم تا احساس کردم کمی بهتر شدی... تا آن روز صبح؛ که از خواب بیدار شدی گفتم: «درخت عزیزم، باید بروم». گفتی:«کجا؟» گفتم:«خسته‌ام. خسته‌ام از اینکه بهار بیاید. از اینکه نگاهی شروع شود. چون می‌دانم هر آمدنی رفتنی دارد و نمی‌توانم، آمدنی را محکوم به ماندن کنم. پس می‌روم. که خوبی هر چیز به رفتنش است. مثل دمی که اگر حبسش کنی، می‌میرد و می‌میری. مثل رودخانه‌ای که اگر نرود می‌گندد». گفتی: «تنهایم می‌گذاری؟». گفتم:« نه. می‌روم پایین سرجای اولم. آخر درخت عزیزم این بالا جای توست. تو که ساقه و تنه‌ی قوی داری. اما من چی. تن من نازک است و تحمل سرپا ایستادن ندارد. روزی اگر تو نباشی من هم نیست می‌شوم». با بغض گفتی:« برو. اما یادت باشد جای تو روی تمام تنه‌ام باقی می‌ماند. جای پیچیدنت روی من». راست می‌گفتی. جای من روی تنه‌ی تو مانده بود. تن من شکل تنه‌ی تو شده بود. گفتم: «می‌مانم. آن‌قدر که یا من نباشم یا تو نباشی. گر چه من از ارتفاع می‌ترسم اما به تو تکیه می‌کنم. می دانم اگر کودک بازیگوشی از ریشه در بیاوردم، دور تو خشک می‌شوم. اما می‌مانم چون از ارتفاع لذت می‌برم. .

من غرق در تصویری بودم که پیچک با کلماتش در رویایم ساخته بود که ناگهان برگی روی صورتم خانه کرد. به خودم که آمدم، صدای درخت را شنیدم که به پیچک می‌گفت:« با اینکه طوفان تمام شده بود اما صدایش در گوشم بود و اجازه نمی‌داد صدایی را بشنوم. سر به آسمان، خدا را صدا می‌کردم. گوش‌هایم را تیز کرده بودم تا پاسخش را بشنوم که صدای تو را شنیدم. گفتی پیچکی؛ پیچیدی و آمدی بالا. در آن سرمای زمستان، تن‌پوشی بر تن خسته و رنجورم شدی. مرحم زخم‌هایی شدی که کلید بر تنم جا گذاشه بود. شب‌های کوتاه زمستان رفته بود و روزها بلند می‌شد. خورشید گرم و گرم‌تر می‌شد. هر روز که نگاهت می‌کردم، پیچی از پیچکت می‌سوخت. شاخه‌هایم را سایه‌بان می‌کردم. اما خورشید راهش را پیدا می‌کرد. گفتی، برمی‌گردم، پایین زیر سایه‌ات تا برای همیشه بمانم و من که بودنت را برای همه فصل و نه فقط تن‌پوشی برای سرما می‌خواستم پا بر روی احساسم گذاشتم و شاخه‌هایم را رها کردم تا تو آزادانه به ریشه‌ات برگردی تا باشی برای همیشه. حالا تو هستی. ریشه‌ات برای همیشه هست. گاه که بادی بوزد شاخه‌هایم به مهمانی‌ات می‌آیند. گاه دورم می‌پیچی و بالا می‌آیی و من پذیرایت هستم. نمی‌گویم کودکان بازیگوش دیگر بر تنم یادگاری ننوشتند که نوشتند. اما نقش برجسته‌ای که از تو بر تنم به یادگاری ماند رنگ هر زخمی از کلید را بی‌رنگ می‌کند». .

آفتاب رفته بود و من هنوز زیر درخت پیچک‌پوش خوابیده بودم.

تو هم دعوت، بنویس ....؛ بازی دیگری از بازی‌های وبلاگی

« این‌جا دنبالش نگرد، من گذاشته‌امش ...» به قول کورش علیانی «شروع وسوسه‌انگیزی است برای یک‌سری بازی وبلاگی». دیدم جناب علیانی نوشته‌اند بدون دعوت هر کس می‌خواهد بنویسد، خوش‌حال می‌شود. هرچند می‌دانم از هر کس که بنویسد، خوش‌حال شود، از من نمی‌شود؛ قضیه‌ی سایه‌ و تیر است. اما می‌نویسم چون ایده را دوست داشتم. .

این‌جا دنبالش نگرد، من گذاشته‌امش روی میز، روی آن کاغذ‌پاره‌ها که بعدا به‌ش گفتی مدرک، کنار موبایلم، آن‌طرف‌ترش دسته‌کلید تو بود. جلوش لیوان پر از نوشابه(کوکا یا پپسی؟ همان که سیاهِ) بود، یادم نیست لیوان من بود یا تو. تو نمی‌دیدی. شاید چون رنگ‌ورویش پریده بود. شاید هم نه، چون لیوان پُر از نوشابه‌ی سیاه، نمی‌گذاشت ببینی‌اش و نخوردی نوشابه‌ات را تا ته. اما پسرک شش یا هفت‌ساله‌ی میز کناری، که شلوارک آبی با تی‌شرت سرمه‌ای به تن داشت زیر چشمی نگاهش می‌کرد. منم پسرک را نگاه می‌کردم و تو هم ظرف غذایت را. حرف‌ها که تمام شدند، غذا هم تمام شد. شاید هم نه، غذا که تمام شد، حرف‌‌ها هم تمام شدند. کاغذ هم سیاه شده بود مثل صورت‌حساب. هر دو پرداخت کردیم؛ نه تو مهمان من شدی و نه من مهمان تو. شالم که هنوز رنگ‌و رویش پریده نبود را کشیدم جلو. موبایلم را برداشتم و تو، دسته کلیدت را؛ رفتیم. حالا این‌جا دنبالش نگرد، من گذاشته‌امش روی میز، همان‌روز که شالم قرمز بود.

نسل من، نسل آدامس عسلی

من نه از نسل دم‌پا گشادهای موفرفری‌ام که یقه‌ی باز پیراهنِ گُل‌گلُی‌شان تا سرشانه‌ می‌آمد و نه از نسل دم‌پا راستاهای مو سیخ‌سیخی. نسل من، شلوار‌های دم‌پا گشاد را تنگ کرد، عینک‌های فرم کائوچویی مشکی را از چشم برداشت، قیصر را خانه‌نشین کرد، کافه‌ی نادری را تعطیل کرد، شطرنج را حرام کرد و از کروات‌های باز شده، پیراهن کماندویی دوخت، یقه‌‌ را بست، موها را از ته زد و ریش سه روزه را سی روزه کرد و عقیق در دست کرد و پلاک سربی به گردن انداخت و به جنگ هم نوع رفت، تا روزی، حاتمی‌کیایی بیاید و از او کرخه تا راینی بسازد. دیده بودم که لباس‌های کماندویی سبز تیره و روشن است اما تلویزیون ما سیاه و سفید نشان‌می‌داد. شنیده بودم که خون شهیدان سرخ است اما سیاه نشان‌می‌داد. بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم تلویزیون ما دروغ‌گو نبود، دروغ‌گوی بزرگ جیب سوراخ پدر بود. آخر نسل ما نسل نداشتن‌ها بود.

نسل من، نه از نسل تلویزیون‌های سیاه ‌و سفید لامپیِ شارپ بود و نه از نسل، ال‌سی‌دی‌ها و پروجکشن‌ها. ویدوئوی بتا، سینمای خانگی امروز بود. شب‌های جمعه به عشق دیدن فیلم‌های تکراری، شعله، لاو ‌استوری و گوزن‌ها که هزاران بار دیده بودیمشان به خانه‌ی عمو می‌رفتیم. تلویزیون آنها رنگی بود و ویدئوی بتا داشتند. می‌دانستیم فیلم که به آخر برسد، آهنگی از رنگارنگ پخش می‌شود؛ موسیقی تازه حرام شده بود و غنیمت بود شنیدن صدای شهرام شب‌پره. آخر نسل ما نسل ممنوعیت‌ها بود.

دیده بودم، دیزی خوران، مُشتِ گره خورده‌یِ خود را، بر سر پیاز می‌زدند و اشک می‌ریختند اما این مدلش را ندیده‌بودم که؛ هم‌نسلانم، مُشتِ گره خورده‌یِ خود را، بر سر هم‌نوعشان بزنند و اشکشان را دربیاورند. آخر نسل ما نسل توسری خوردن بود.

دهه پنجاهی‌ها بزرگ شدند. مانتوهای خاکستری را کندند و سرمه‌ای پوشیدند. کلاسور به دست گرفتند. ورود به دانشگاه، یک آرزو بود. کنکور دو مرحله‌ای شد.‌ آخر نسل ما نسل موش‌های آزمایشگاهی بود.

عالیجناب قرمزپوش، تلفن‌های سکه‌ای، عشق‌های جزوه‌ای، آقازاده‌ها، خندان‌ها، همه از نسل ما بودند. ما، نه کافه‌نشین نادری بودیم و نه تریانشین تیتر شدیم. نه جرات داشتیم فردین‌وار بگوییم ننه عاشق شدیم و نه مثل امروز مفتخر عشق‌های مثلثی و موازی بودیم. نسل ما گم شده بود بین نسل‌ها. بین نوشته‌های جلال، صمد و صادق به دنبال خودمان می‌گشتیم، هرچه بیشتر می‌خواندیم کمتر ‌می‌یافتیم و بیشتر دور می‌شدیم. این ادبیات با ادبیات دهه‌ی ما هم‌خوانی نداشت. قلم به‌دستان دهه‌ی ما، کتاب‌ها را بستند و شروع کردند خود، به نوشتن؛ از نسل ما، از آدامس خروس‌نشان که جایش را به آدامس عسلی داد. از شکستن مرز ابروهای به هم پیوسته‌ی قاجاری، .... هرچه بیشتر می‌نوشتند کمتر چاپ می‌شد. چاپ دوم از چاپ اول قطرش کمتر می‌شد. پستوی کتابفروشی‌ها از پیش‌خوانشان بیشتر کتاب داشت. کتاب‌خانه‌ها آتش گرفت. صفحاتی از تاریخ ‌سوخت و هیچ‌وقت کسی نفهمید که فقط چند برگ کاغذ نبود که دود شد این دهه پنجاهی‌ها بودند که ‌سوختند. آخر نسل من نسل سوخته است.

راستی، نسل من، نسل آدامس عسلی، امروز سی‌وچند ساله است.

امضا- سمی‌کالم، پرانتز

با کیسه‌ی حمام و سفیداب افتادم به جونش؛ پاک که نشد، هیچ، متورم و قرمز هم شد. با خودم گفتم شاید با آب و صابون و سفید‌کننده بتوانم پاکش کنم؛ امتحان کردم اما نشد. تصمیم گرفتم با کرم پودر گریم کنم طوری‌ که دیده نشود اما فقط چند ساعت بیشتر دوام نداشت. رفتم مطبِ جراحِ پلاستیک. گفتم می‌خواهم با لیزر نوشته‌های روی پیشونی‌ام را پاک کنم، نگاهم کرد، فکر کرد و گفت با لیزر فقط تا حدی ناهمواری‌ها صاف می‌شود؛ اینم جواب نداد. هِدبند، راه‌کار بعدی بود. اما فقط یک فصل، با گرم شدن هوا تحملش سخت شد. حالا من مانده بودم با یک پیشونی که بیشتر شبیه یک صفحه‌ی روزنامه بود.

نشسته بودم روبروی آینه و متفکرانه نگاهش می‌کردم، می‌خندید؛ شاید به روزگارم، شاید به تلاش ابلهانه‌ام. از خنده‌اش خنده‌ام گرفت. همین‌جور که می‌خندیدیم، چشمم به خط لب آلبالویی براقی افتاد که روی میز کنار آینه قرارداشت. برداشتم‌اش و شروع کردم کنار نوشته‌ها، روی نوشته‌ها و هرجایی روی پیشونی‌ام را که فکرش را بکنی گل، ستاره، قلب و آیکون کشیدن؛ حالا اون صفحه‌ی روزنامه شده بود مثل یک ورق کاغذ کادو. جون می‌داد یک روبان نقره‌ای دورش ببندی و به کسی هدیه بدهی. آن وقت می‌شدم بدون پیشونی. شاید هم کسی پیدا می‌شد و پیشونی‌ا‌‌‌ش را به من هدیه می‌داد. البته معلوم نبود روی اون پیشونی چی نوشته شده اصلا چیزی نوشته شده یا نه.

سر مدادم کم کم داشت تموم می‌شد که زیر خط آخر، جایی بین دو ابرو امضا کردم و کنارش یک سمی‌کالم و یک پرانتز کشیدم.

زود پاکنویسش نکن؛ سرنوشت را می‌گویم

آن روز که سرنوشتم را می‌نوشت، از قضا منشی‌اش مرخصی بود، تایپ نشده، مُهر نخورده، چک‌نویس سرنوشتم را داد دستم تا خودم تایپش کنم؛ مُهر و امضا بماند برای روز قیامت. از آن روز که سرنوشتم دست من افتاد تا امروز هنوز تایپش نکردم. در عوض هر روز و هر ساعت از روی‌اش می‌خوانم و تغییرش می‌دهم. گاه با خودم می‌گویم این بار آخر است اما دوباره چند کلمه‌ی جدید که یادمی‌گیرم تغییرش می‌دهم. چک‌نویس است دیگر تا پاکنویس نشده دست من است.

.

.