خونهی پنبهای کودکی من، سه تا دیوار داشت و یک درب پارچهای، که از چادر نماز مامان بود. یکی از دیوارهاش، دیوار راهروی رو به حیاط بود و دوتای دیگه، بالشهایی بودند که بین پایههای دو تا صندلیِ روبروی هم گذاشتهبودم. روی همهی اینها چادر نماز مامان را انداختهبودم که هم سقف بود و هم درب خونهام. وقتی از دست مامان میخواستم فرارکنم، میرفتم توی خونهام مخفی میشدم. آرزوی من داشتن یک خونهی بزرگتر بود که وقتی مخفی میشوم، پاهام از خونه بیرون نباشد. من قد کشیدم و بزرگ شدم اما آرزوی من، با من بزرگ نشده بود. برای همین مجبور شدم مخفیگاه پنبهایام را رها کنم و کوچ کنم پشت نیمکت چوبی. قدم بلند بود و همهی دوازده سالی که نیمکتنشین بودم، مجبور بودم ردیف آخر بشینم. تنها راه فرار از درس جواب ندادن، مخفی شدن زیر نیمکت چوبی بود. یکجورایی نیمکت، شدهبود مخفیگاهم؛ یک مخفیگاه چوبی. با بزرگتر شدن من و کوچک ماندن نیمکت بالاخره بعد از دوازده سال مجبور شدم پاککُنم را از زیر میز پیداکنم و از مخفیگاهم بیام بیرون و راهیِ یک دنیایی بشوم که خیلی بزرگ بود، خیلی بزرگتر از آن خونهی پنبهای یا آن نیمکت چوبی. اول فکرکردم به آرزوی کودکیام، داشتن یک مخفیگاه بزرگ رسیدم. ساعتها برای خودم میچرخیدم و خوشحال بودم که دست هیچکس به من نمیرسد. اما چند روزی که گذشت، تازه فهمیدم این مخفیگاه حتی از آن مخفیگاه پنبهایام هم کوچکتره... .
اما حالا....مخفیگاه اینروزهایم با همهی مخفیگاههایی که تا به امروز تجربه کرده بودم فرق دارد؛ یک مخفیگاه شیشهای که یک دنیای بزرگ را پشت دایرههای سیاهش مخفی میکند؛ عینکهای آفتابی با شیشههای بزرگ سیاه را خیلی دوست دارم. خوبی این مخفیگاهم این است که هیچ چشمی نمیتواند رد نگاهم را بگیرد یا نگاهم را سد بکند. حتی میتوانم ساعتها به تو نگاهکنم بدون اینکه اشکهایم را پنهانکنم یا مجبور باشم بابت خشمم لبخندی بزنم. پنهان شدهام این روزها...
0 comments:
Post a Comment