نسل من، نسل آدامس عسلی

من نه از نسل دم‌پا گشادهای موفرفری‌ام که یقه‌ی باز پیراهنِ گُل‌گلُی‌شان تا سرشانه‌ می‌آمد و نه از نسل دم‌پا راستاهای مو سیخ‌سیخی. نسل من، شلوار‌های دم‌پا گشاد را تنگ کرد، عینک‌های فرم کائوچویی مشکی را از چشم برداشت، قیصر را خانه‌نشین کرد، کافه‌ی نادری را تعطیل کرد، شطرنج را حرام کرد و از کروات‌های باز شده، پیراهن کماندویی دوخت، یقه‌‌ را بست، موها را از ته زد و ریش سه روزه را سی روزه کرد و عقیق در دست کرد و پلاک سربی به گردن انداخت و به جنگ هم نوع رفت، تا روزی، حاتمی‌کیایی بیاید و از او کرخه تا راینی بسازد. دیده بودم که لباس‌های کماندویی سبز تیره و روشن است اما تلویزیون ما سیاه و سفید نشان‌می‌داد. شنیده بودم که خون شهیدان سرخ است اما سیاه نشان‌می‌داد. بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم تلویزیون ما دروغ‌گو نبود، دروغ‌گوی بزرگ جیب سوراخ پدر بود. آخر نسل ما نسل نداشتن‌ها بود.

نسل من، نه از نسل تلویزیون‌های سیاه ‌و سفید لامپیِ شارپ بود و نه از نسل، ال‌سی‌دی‌ها و پروجکشن‌ها. ویدوئوی بتا، سینمای خانگی امروز بود. شب‌های جمعه به عشق دیدن فیلم‌های تکراری، شعله، لاو ‌استوری و گوزن‌ها که هزاران بار دیده بودیمشان به خانه‌ی عمو می‌رفتیم. تلویزیون آنها رنگی بود و ویدئوی بتا داشتند. می‌دانستیم فیلم که به آخر برسد، آهنگی از رنگارنگ پخش می‌شود؛ موسیقی تازه حرام شده بود و غنیمت بود شنیدن صدای شهرام شب‌پره. آخر نسل ما نسل ممنوعیت‌ها بود.

دیده بودم، دیزی خوران، مُشتِ گره خورده‌یِ خود را، بر سر پیاز می‌زدند و اشک می‌ریختند اما این مدلش را ندیده‌بودم که؛ هم‌نسلانم، مُشتِ گره خورده‌یِ خود را، بر سر هم‌نوعشان بزنند و اشکشان را دربیاورند. آخر نسل ما نسل توسری خوردن بود.

دهه پنجاهی‌ها بزرگ شدند. مانتوهای خاکستری را کندند و سرمه‌ای پوشیدند. کلاسور به دست گرفتند. ورود به دانشگاه، یک آرزو بود. کنکور دو مرحله‌ای شد.‌ آخر نسل ما نسل موش‌های آزمایشگاهی بود.

عالیجناب قرمزپوش، تلفن‌های سکه‌ای، عشق‌های جزوه‌ای، آقازاده‌ها، خندان‌ها، همه از نسل ما بودند. ما، نه کافه‌نشین نادری بودیم و نه تریانشین تیتر شدیم. نه جرات داشتیم فردین‌وار بگوییم ننه عاشق شدیم و نه مثل امروز مفتخر عشق‌های مثلثی و موازی بودیم. نسل ما گم شده بود بین نسل‌ها. بین نوشته‌های جلال، صمد و صادق به دنبال خودمان می‌گشتیم، هرچه بیشتر می‌خواندیم کمتر ‌می‌یافتیم و بیشتر دور می‌شدیم. این ادبیات با ادبیات دهه‌ی ما هم‌خوانی نداشت. قلم به‌دستان دهه‌ی ما، کتاب‌ها را بستند و شروع کردند خود، به نوشتن؛ از نسل ما، از آدامس خروس‌نشان که جایش را به آدامس عسلی داد. از شکستن مرز ابروهای به هم پیوسته‌ی قاجاری، .... هرچه بیشتر می‌نوشتند کمتر چاپ می‌شد. چاپ دوم از چاپ اول قطرش کمتر می‌شد. پستوی کتابفروشی‌ها از پیش‌خوانشان بیشتر کتاب داشت. کتاب‌خانه‌ها آتش گرفت. صفحاتی از تاریخ ‌سوخت و هیچ‌وقت کسی نفهمید که فقط چند برگ کاغذ نبود که دود شد این دهه پنجاهی‌ها بودند که ‌سوختند. آخر نسل من نسل سوخته است.

راستی، نسل من، نسل آدامس عسلی، امروز سی‌وچند ساله است.

5 comments:

عجب قلمی داری. آفرین :)خیلی متنت رو دوست داشتم. ضمنا من هم 54ی هستم . دمت گرم. بازم بهت سر میزنم

Kheili ghashang gofti. kheili khob neveshti. man ham panjah o chari hastam va kamelan harf dele man ro zadi.

عالی نوشتی . من 54 ی هستم میون راه معطل نسل جدبد و قدیم . همون نسل سوخته

آری نبودید تا ببینید چگونه یک بعثی بی همه چیز ناموس ایرانی را مثل یک مرغ آواره دنبال میکرد تا ...ا
و نبودید تا ببینید چگونه و از کجایش دختر هفت ساله جنوبی را به نخل دوخته بودند
و نبودید ببینید که خیابان ... و خیابان ... محل تلوتلو خوردن جوانان و مردان به اصطلاح مرد این مرز و بوم بود
که اولی غیرتت را دومی همتت را و سومی شرم و خجالتت را باعث شود
زمانی که آش حاضری را برایتان سرو می کردند باید هم فکر ایرادات بنی اسرائیلی شما از روغن و نخود و ... آن را می کردند

vaghean ke harfhaee ro ke salhha to delam bood o namidonestam chetori begam khob gofti,man ham 54 hastam va jaddeh saf kon nasl jadid.