از سر تا پایم گره
که هیچکدام هم باز نمیشوند
هرکس هم میآید
به نیتی
گرهای میزند و میرود
گره روی گره
اینجا زیارتگاه نیست
قبرستان گرههای باز نشده است
کاش
به جای این همه گره
شمعی
شمعی
شمعی
از سر تا پایم گره
که هیچکدام هم باز نمیشوند
هرکس هم میآید
به نیتی
گرهای میزند و میرود
گره روی گره
اینجا زیارتگاه نیست
قبرستان گرههای باز نشده است
کاش
به جای این همه گره
شمعی
شمعی
شمعی
ادعایی ندارم
در بازی با کلمات
من باختم
اما
بازنده تر از من، تو
تو که داوری کردی
کاش
ته صف بودن
سرنوشت من است
که هیچ زنبیلی هم
نتوانست
تغییرش دهد
اووووووه ... بابااااااااااااا منکه مردمممممممممم. شیطونه میگه یه حال اساسی به این پست بدما شاکله اش رو کلا عوض کنم. هاهاها
هیچ پاکنی نمی تواند
سیاهی های مرا پاک کند
چون عموما نوشته های من اخر صف است
و نوبت پاک کردنش نمی شود
یا اگر هم که شود پاک کن تمام می شود
هه هه هه هه
یک طرف شیشهها تمیز شده بود، فقط یک ورق روزنامه برای پاک کردن پشت شیشهها باقیمانده بود. با پشت دستم عرق پیشانیام را گرفتم و خودم را به یک چایی و سیگار دعوت کردم. تنها ورق روزنامهی باقیمانده را پهن کردم و چایی به دست نشستم رویش. سیگارمو روشن کردم و نگاهی به ستونهایی که روشون ننشسته بودم انداختم. ستون سمت چپ تیترش این بود:«کاش میمردی، تحملت سخته». زیر این ستون یک باکس قرمز بود که با فونت سیاه تیترش نوشته شده بود:«من عاشقت نیستم». عکسی زیر لیوان چایی بود با تیتر«دوستت ندارم». دور تا دور جایی که نشسته بودم پر بود از این نوع اخبار. سیگارمو روی تاریخ روزنامه که مال همین چند روز پیش بود، خاموش کردم و بلند شدم. روزنامه را برداشتم و مچاله کردم و به پاک کردن شیشهها ادامه دادم.
قلمت را که زدی تو رنگ سیاه، فکر کردم میخواهی موهای سفیدت را سیاه کنی اما دیدم شروع کردی روی بوم نقاشی من کلاغ های سیاه بکشی؛ یکی... دوتا.... هفتتا کلاغ. با خودم گفتم:«کلاغ پر»... و گذاشتم بکشی.
منم برای کلاغهات، گوشهی بوم، یک سیم برق کشیدم که تا غروب بشینند و فقط قارقار کنند. اما نه روی سیم نشستند و نه رفتند. همینجور بالای سر بوم، یا بهتره بگویم بالای سرِ زنِ نشسته روی بوم میچرخیدند و قارقار میکردند انگاری زن مرده بود و کلاغها داشتند عزاداری میکردند.
به زن نگاه کردم، پیر بود اما نمرده بود. آخه خیلی وقت پیش، من یک زن شکسته کشیدهبودم نه یک جسد. قلمم را برداشتم و با چند تا خط انحنادار یک لبخند کشیدم روی لبای زن؛ نه که فکر کنی ژکوندیا، نه. از گوشهی چشماشم آب مرواریدشو پاک کردم و یک نقطهی سفید اکلیلی توی چشمش گذاشتم تا برق زنده بودنش را کلاغها ببینند و دست از عزاداری بردارند. رنگ و لعابی به سر و صورت زن دادم؛ موهاشو رنگ پرکلاغها کردم... چند سالی جوان شد. شیفتهش شدم. رفتم برای خودم چایی بریزم که بشینم و با زن جوان گپ بزنم که دیدم یکدفعه کلاغها به چشم زن حمله کردند... چشم زن را که کور کردند هیچ بوم را هم سوراخ کردند.
منم دستم را زدم تو سطل رنگ سفید و همهی کلاغها را حتی سیم برق را محو کردم. کلاغها پاک شدند. اما چند تا ابرخاکستری روی بوم باقیماند. رنگ سیاه همینه حتی اگر با سفید هم که ترکیب بشه آخر یک هالهی خاکستری باقی میماند.
چشم زنِ جوان را بستم . حالا زنِ جوانِ نقاشی من، همه را با یک چشم میبیند و لبخند میزند. نه که فکر کنی من داوینچیام و زن روی بوم مونالیزا نه اما لبخندش کمی از لبخند ژکوند ندارد.
همهی اونایی که «صرتان» را با «سین» و «طا» مینویسند، هموناییاند که هنوز نفهمیدند این درد، درمون نداره.
همونایی که هر روز از این بقالی به اون بقالی دنبال آسپریناند تا دردشونو، ساکت کنند. از سبزیفروش سر کوچه گرفته تا مهری خانم، عمه بزرگهی بابای زینت خانم، همه، براشون نسخه میپیچند و بعد از این پارچهفروشی به اون خیاطخونه دنبال داروی ِ نسخهشوناند تا نهایت چند تا قرص ملین گیرشون میآد و فکر میکنند درمون شدند.
اما فرداش یا یک فردایی همین نزدیکیا، باز این درد لعنتی، که به جرقهای بندِ، آتیش میگیره. اینا که تعدادشونم کم نیست همونایی هستند که «سرطان» را با «سین» و «طا» مینویسند و هنوز نفهمیدند «صرتان» را باید گذاشت توی یک «سندوقچه»ای که با «س» مینویسند نه با «صاد» و کلیدش را قایم کنی پشت کتابایِ خونده شدهی کتابخونهی دلت.
کتابایِ خوانده شده، از این جهت که کمتر یا شاید هیچوقت سراغشون نمیری تا برداریشون و چشمت به کلید بیافته و بری سراغ «سندوقچه» و درشو بازکنی و چشمت به «صرتان» بیافته و کَک توی پاچهت بیافته نکنه «صرتان» را با «سین» و «طا» مینویسند و دوباره درد این «سین» و «صاد» و «ت» و «طا» بیافته به جونت.
میدونی، اگر اون روز پشت اون درِ به ظاهر بسته، اما باز، فال گوش نیاستاده بودم، شاید هیچ وقت نمیفهمیدم درد من، «صرتانِ» و درمون نداره و منم امروز «صرتان» را با «سین» و«طا» مینوشتم و مثل خیلی از این «سرطانی»ها روی باند پرواز پشت به دوربین نشسته بودم تا نوبتم بشه.
چسبناک مثل چسب؛ گاهی این جنسیام. نه مثل کاغذ، نه پَر و نه پارچهی کتانی. به دل نمیچسبم اما دل، میچسبانم. حالا این «دل» به «دلی» باشد یا دلی که «د»الش از«ل»امش جدا شده باشد. میروم بینشان بست مینشینم تا از رو بروند و به هم نزدیک شوند، هر چند دیگر «د»ال به خوبی روز اول به «ل»ام نمیچسبد، اما میچسبد. هرچه نزدیکتر شوند من لهتر میشوم؛ راضیام. چسب بودن این است. یک روز له میشوم بین دو جدا افتاده از هم، یک روز کلاه میشوم به سر زخم. زخم که التیام یابد کلاه از سر برمیدارند. تا زخمی دیگر و کلاهی دیگر.
دختری که میخواست دلش را به پسری دهد، ترس از شکستنش داشت. دلش را لای پلاستیک حبابدار گذاشت، من هم قول دادم که پلاستیک حبابدار را تنها نگذارم تا مبادا دل دختر بشکند. روزها گذشت، دل دختر نشکست اما دل حبابها زیاد شکست و من نمیدانستم به دلِ نشکستهی دختر بچسبم یا به دلِ شکستهی حباب.
---------------------------------
+ مطلب مرتبط از خودم «من از جنس کاغذ»
+ مطلب مرتبط از خودم «من از جنس پَر»
+ مطلب مرتبط از خودم «من از جنس کتانی»
گاهی هم نه کاغذیام نه از جنس پَر. از جنس پارچهی کتانیام. خوب نگاهم کنی تاروپودم را میبینی. حتی میشود تاری را گرفت و کشید. آن موقع است که جِر میخورم. خیاط به جانم میافتد تا دوباره وصلهام کند. وصله میکند اما یک وصلهی ناهمرنگ، مثل سرنوشت. فکرمیکنم سرنوشت همهمان پارچهای است. خیاط رنگ و جنس و مدل را انتخاب میکندو برش میزند، کوک و بیآنکه پِرو کند میدوزدش. میپوشیم و به تنمان زار میزند. شاید کمی بشود تنگ و گشادش کرد ولی رنگ و جنس و مدلش همین است. چون سرنوشت هم از جنس پارچه است.
کتانی که باشم زود رنگو رویم میرود. مثل جین نیستم که هرچه رنگ و رو رفتهتر خواهانم بیشتر باشد؛ نه. کهنه میشوم. نخ نما. از این به بعد فصل جدیدی از زندگیام آغاز میشود. پاککردن شیشهها. بین خودمان باشد، همیشه دوست دارم زودتر کهنه شوم آخر دوست دارم پاککردن شیشهها را. فرقی نمیکند ماشین یا خانه. شیشه است دیگر مهم این است بعدش بهتر میتوانی چند قدم جلوترت را ببینی. یا آنموقع که نوستالوژی فنجان و چایی و برف و صندلی لهستانی، پشت پنجره، برایت گُل میکند، بهتر میتوانی با دانههای برف معاشقه کنی.
کتانیِ شیشه پاککن، عمرش کوتاه است و زود سیاه میشود. حتی اگر کسی هم پیدا شود که حوصلهی شستنش را هم داشته باشد، باز سیاه است. سیاهیش از جنسی هم نیست که بشود برای عزاداری استفاده کرد. دلش سیاه است نه رویش. دل سیاه را هم که میدانی با سفیدکننده هم به جانش بیافتی سفید نمیشود فقط شاید کمی زرد شود و پوسیدهتر. آنقدر میپوسد که نخهایش مثل پَری در هوا میچرخند تا به درختی یا بوتهای در بیابانی گیر کنند. شاید روزی گروهی مستندساز از این بیابان رد شوند و فیلمی و مستندی و من بشوم سیاهی لشکر آن مستند. خدا را چه دیدی.
---------------------------------
+ مطلب مرتبط از خودم «من از جنس کاغذ»
+ مطلب مرتبط از خودم «من از جنس پَر»
گاهی هم از جنس کاغذ نیستم و از جنس پَرم. پَر که باشم به فوتی بندم؛ پَر میکشم در آسمان. تا پسرکی بازیگوش بگیردم، نوازشم کند. گاهی هم با آبرنگ به جانم افتد و رنگم کند و بگذاردم لای کتاب تاریخش. تنها نیستم، چند صفحه قبلترم پروانهای خوابیده. چند صفحه بعدترم گلهای بنفشه. پسرک هر بار سر کلاس تاریخ که از دست آقا محمد خان قاجار کلافه شود، صفحهی منو باز میکند و نگاهم میکند، لبخند میزند و نوازشی.
هفتهای دو ساعت، آن هم زنگ تاریخ، تازه اگر آقا محمدخان قاجار دستش را در سوراخ دماغش کرده باشد، به لبخندی دعوتم میکند. همهی اینها تا وقتی است که دلش جایی گیر نکردهباشد. دلش که گیر کند، به لبخندی میفروشدم. از کلاس تاریخ که برمیگردد، در یک پارک کوچک، روی یک نیمکت چوبی، آن لحظه که دست دخترک در دستش است، کتاب تاریخش را باز میکند و در حالی که میگوید، «عزیزم با عشق» من به دخترک تقدیم میشوم.
دخترک هم منو در دست میگیرد و در حالی که چشمانش را شهلایی کرده، پسرک را نگاه میکند و میگوید «وای خدای من، اینو برای من رنگ کردی؟ از کجا میدونستی من عاشق این رنگم؟» پسرک هم در حالی که به دختر نزدیکتر میشود میگوید «آره عزیزم برای تو». دختر چشمانش را میبندد، میبوسدم و میگذاردم لای کتاب جغرافیاش. آن جا که دریا به اقیانوس میریزد.
اقامت من اینجا خیلی طول نکشید. فردای آن روز، از قضا در همان پارک، اما چند نیمکت آن طرف تر، من به پسرکی دیگر تقدیم شدم. این پسرک که البته بهتر است بگویم پسر، نه کتاب تاریخ داشت، نه جغرافی و نه هیچ کتابی دیگر. منو در دستش گرفته بود حتی نگاهمم نمیکرد. دخترک که رفت او تنها روی نیمکت نشسته بود. سیگاری گوشهی لبش گذاشت. با کبریتی روشنش کرد. کبریت را هنوز خاموش نکرده بود که چشمش به من افتاد از چشمهایش می شد فهمید که من نقش یک مزاحم را بیشتر ندارم ... که بوی پَر سوخته به آسمان رفت. من سوختم و دود شدم و به هوا رفتم.
حرفهای یک پنجاه و چهاری Copyright © 2008 | Torn Paper Designed by SimplyWP| Converted by Free Blogger Template | Supported by Ipiet's Notez