گاهی هم نه کاغذیام نه از جنس پَر. از جنس پارچهی کتانیام. خوب نگاهم کنی تاروپودم را میبینی. حتی میشود تاری را گرفت و کشید. آن موقع است که جِر میخورم. خیاط به جانم میافتد تا دوباره وصلهام کند. وصله میکند اما یک وصلهی ناهمرنگ، مثل سرنوشت. فکرمیکنم سرنوشت همهمان پارچهای است. خیاط رنگ و جنس و مدل را انتخاب میکندو برش میزند، کوک و بیآنکه پِرو کند میدوزدش. میپوشیم و به تنمان زار میزند. شاید کمی بشود تنگ و گشادش کرد ولی رنگ و جنس و مدلش همین است. چون سرنوشت هم از جنس پارچه است.
کتانی که باشم زود رنگو رویم میرود. مثل جین نیستم که هرچه رنگ و رو رفتهتر خواهانم بیشتر باشد؛ نه. کهنه میشوم. نخ نما. از این به بعد فصل جدیدی از زندگیام آغاز میشود. پاککردن شیشهها. بین خودمان باشد، همیشه دوست دارم زودتر کهنه شوم آخر دوست دارم پاککردن شیشهها را. فرقی نمیکند ماشین یا خانه. شیشه است دیگر مهم این است بعدش بهتر میتوانی چند قدم جلوترت را ببینی. یا آنموقع که نوستالوژی فنجان و چایی و برف و صندلی لهستانی، پشت پنجره، برایت گُل میکند، بهتر میتوانی با دانههای برف معاشقه کنی.
کتانیِ شیشه پاککن، عمرش کوتاه است و زود سیاه میشود. حتی اگر کسی هم پیدا شود که حوصلهی شستنش را هم داشته باشد، باز سیاه است. سیاهیش از جنسی هم نیست که بشود برای عزاداری استفاده کرد. دلش سیاه است نه رویش. دل سیاه را هم که میدانی با سفیدکننده هم به جانش بیافتی سفید نمیشود فقط شاید کمی زرد شود و پوسیدهتر. آنقدر میپوسد که نخهایش مثل پَری در هوا میچرخند تا به درختی یا بوتهای در بیابانی گیر کنند. شاید روزی گروهی مستندساز از این بیابان رد شوند و فیلمی و مستندی و من بشوم سیاهی لشکر آن مستند. خدا را چه دیدی.
---------------------------------
+ مطلب مرتبط از خودم «من از جنس کاغذ»
+ مطلب مرتبط از خودم «من از جنس پَر»
0 comments:
Post a Comment