من از جنس پَر

گاهی هم از جنس کاغذ نیستم و از جنس پَرم. پَر که باشم به فوتی بندم؛ پَر می‌کشم در آسمان. تا پسرکی بازیگوش بگیردم، نوازشم کند. گاهی هم با آبرنگ به جانم ‌افتد و رنگم ‌کند و بگذاردم لای کتاب تاریخش. تنها نیستم، چند صفحه قبل‌ترم پروانه‌ای خوابیده. چند صفحه بعدترم گل‌های بنفشه. پسرک هر بار سر کلاس تاریخ که از دست آقا محمد خان قاجار کلافه ‌شود، صفحه‌ی منو باز می‌کند و نگاهم می‌کند، لبخند می‌زند و نوازشی.

هفته‌ای دو ساعت، آن هم زنگ تاریخ، تازه اگر آقا محمدخان قاجار دستش را در سوراخ دماغش کرده باشد، به لبخندی دعوتم می‌کند. همه‌ی این‌ها تا وقتی است که دلش جایی گیر نکرده‌باشد. دلش که گیر کند، به لبخندی می‌فروشدم. از کلاس تاریخ که برمی‌گردد، در یک پارک کوچک، روی یک نیمکت چوبی، آن لحظه که دست دخترک در دستش است، کتاب تاریخش را باز می‌کند و در حالی که می‌گوید، «عزیزم با عشق» من به دخترک تقدیم می‌شوم.

دخترک هم منو در دست می‌گیرد و در حالی که چشمانش را شهلایی کرده، پسرک را نگاه می‌کند و می‌گوید «وای خدای من، اینو برای من رنگ کردی؟ از کجا می‌دونستی من عاشق این رنگم؟» پسرک هم در حالی که به دختر نزدیک‌تر می‌شود می‌گوید «آره عزیزم برای تو». دختر چشمانش را می‌بندد، می‌بوسدم و می‌گذاردم لای کتاب جغرافی‌اش. آن جا که دریا به اقیانوس می‌ریزد.

اقامت من این‌جا خیلی طول نکشید. فردای آن روز، از قضا در همان پارک، اما چند نیمکت آن طرف تر، من به پسرکی دیگر تقدیم شدم. این پسرک که البته بهتر است بگویم پسر، نه کتاب تاریخ داشت، نه جغرافی و نه هیچ کتابی دیگر. منو در دستش گرفته بود حتی نگاهمم نمی‌کرد. دخترک که رفت او تنها روی نیمکت نشسته بود. سیگاری گوشه‌ی لبش گذاشت. با کبریتی روشنش کرد. کبریت را هنوز خاموش نکرده بود که چشمش به من افتاد از چشمهایش می شد فهمید که من نقش یک مزاحم را بیشتر ندارم ... که بوی پَر سوخته به آسمان رفت. من سوختم و دود شدم و به هوا رفتم.

----------------------------------

+ مطلب مرتبط از خودم «من از جنس کاغذ»