دختر یک نگاه به فروشنده کرد و یک نگاه به پولهای تو دستش و پرسید:« ببخشید آقا، عشق کیلویی چند؟» فروشنده با تمسخر نگاهی به پولهای توی دست دختر کرد و گفت:« دخترجون با این پول فقط چند مثقال عشق میتونی بخری». دختر که چشمهاشو حلقهی اشک گرفته بود دستش را به سمت فروشنده دراز کرد تا به اندازهی پول توی دستش بهش عشق بده. فروشنده پول را گرفت و یک ضرب و تقسیم کرد و به دختر گفت:« دو مثقال و نیم با یک پاکت». دختر گفت:« میشه بدون پاکت سه مثقال عشق بزاری کف دستم؟»، فروشنده با تعجب به دختر نگاه کرد و گفت:« دستت را بیار جلو» ، بعد به اندازهی سه مثقال، عشق کف دست دختر گذاشت.
دختر که تا آن روز عشق را ندیده بود از خوشحالی کم مونده بود، پرواز کند. از فروشنده تشکر کرد و با عشق کف دستش از فروشگاه بیرون آمد. هوا سرد بود و سوز میآمد اما دختر گرمش بود و میسوخت و نمیدانست این گرما از عشق کف دستش است. همانطور که چشمش به عشقش بود آواز میخواند و میرقصید. آنقدر محو عشقش شدهبود که صدای بوق و ترمز ماشینها را موقع ردشدن از خیابون نمیشنید. مردم نگاهش میکردند و با ترحم سری تکان میدادند و میگفتند خدا شفات بده و هیچکس درک نمیکرد که بالاخره دختر توانسته بود بعد سالها پول جمعکردن چند مثقال عشق بخرد.
باران شدیدی مییومد. سرتا پای دختر خیس شده بود. دختر از ترس اینکه عشقش سردش بشه، دستاش را محکم دورش گرفته بود که باران خیسش نکند. احساس میکرد عشقش اون گرما را دیگه نداره. دستهایش را نزدیک دهانش برد و شروع به، ها کردنش کرد تا گرمش کنه. اما این هوای سرد، نمیگذاشت عشقش، گرمش بشه. دختر شروع به دویدن کرد تا زودتر به خانه برسد و اونو کنار بخاری گرم کند.
چشمش به دستش بود و میدوید که یک مرتبه پاش لیز خورد و نقش بر زمین شد و چند متر آن طرف تر عشقش افتاد روی زمین. کِشان کِشان خودش را روی زمین به سمت عشقش کشید تا جمعش کند. اما تا او بش برسد، عابر پیادهای بی هوا پاشو گذاشت روش و رد شد. آخه اونقدر این عشق کوچک بود که کسی نمیدیدش. دختر که سرتاپایش گِلی شده بود خودش را به عشق له شدهاش رساند و جمعش کرد و به سمت خانه دوید. در خونه را باز کرد و به سمت بخاری رفت. عشقِ لهشدهاش را روی بخاری گذاشت تا گرمش بشه که یکمرتبه بوی سوختهگی عشقش به دماغش خورد.
با دستای یخ زدهاش خاکستر عشقشو را جمعکرد. عشقش مرده بود و او خاکسترنشین شده بود. از خاکستر عشقش، دستاش، سیاه شده بود و به هر جا که دست میزد، سیاه میشد. دختر کناره پنجره رفت و با دستای سیاهش پردهی سفیدی را کنار زد و همچنان که اشک میریخت به خیابان نگاه میکرد. ماشینها در رفت و آمد بودند و باران همچنان از آسمان میریخت. همون موقع تاکسی زردی را دید که دم خانهی همسایهی روبرویی ایستاد و دختر همسایه خندان، از تاکسی پیاده شد و همچنان که تو یک دستش چتر بود و تو دست دیگرش یک پاکت چند کیلویی، پُر از عشق به سمت خانهش میرفت....
.
.
.
به بهانهی ولنتاین