از وقتی به خونهی دلم اسبابکشی کردم، فهمیدم، یک کُنج داره که اسمش را گذاشتم «کُنج دلم». اوائل، دلم، نو بود و مثل همهی خونههای نو، رنگو لعابی داشت. ما هم گول رنگ و لعابش را خوردیم و این کنج دلمان را کردیم پارکینگ ماشین. گَه گُداری که، دوستی، رفیقی به دلمون سر میزد، ماشینهاشون را در کنج دلمان پارک میکردند که البته اکثرا هم خالی بود این پارکینگ. مدتی که گذشت هرکس به ما میرسید میگفت: دلت خیلی کوچیکه. منم خسته شدم از این دلکوچیکی و کنج دلمو که پارکینگش کردهبودم را دو تا صندلی لهستانی گذاشتم و یک میز گرد و روی میز هم دو تا فنجون تا، کسی بیاید و گپی بزنیم. گاهی دوستی میآمد، مینشستیم و چایی میخوردیم و گپی میزدیم و بعد هم میرفت. مدتی که گذشت درِ کافه را پلمب کردند و منو دادگاهی و یه مدت هم زندانی. از زندان که بیرون آمدم، کافه را به هم ریختم و صندلیها و میز را سوزاندم و یک گلدان گل بزرگ گذاشتم کنج دلم و یک قاب عکس هم به یادگاری زدم به دیوارش. چند روز هنوز نگذشته بود که برگهای گلم هم زرد شد و ریخت. گل نور میخواست و من فقط بهش آب میدادم. خشک شد چون کنج دلم پنجرهای رو به خورشید نداشت. گلدون خشک شده را برداشتم. کنج دلم خالی شد و من چیزی جز یک مجسمهی قدیمی که خیلی هم دوستش داشتم، بیشتر نداشتم که در کنج دلم بنشانم. حالا در کنج دلم مجسمهای نشسته که از قضا کنج دلش شکسته. منم کنج دلش را چسب زدم تا بیشتر از این نشکنه. حالا کنج دل مجسمهم چسب نشسته و کنج دل من مجسمه.
1 comments:
چقدر این جا قشنگ شده :*
سانی
Post a Comment