Don’t disturb

دستش را روی بوق گذاشته بود و چراغ می‌زد و با سرعت زیادی به من نزدیک می‌شد. از سرعتش حدس زدم که خودشه. فرمان را کشیدم کنار تا رد بشه. نزدیک‌تر که شد فهمیدم درست حدس زدم؛ «گذشته» است. که با سرعت زیادی از جلوی چشمم رد شد.

نفسم بالا نمی‌آمد. زدم کنار و ایستادم. فکرکردم چند ساعتی بیاستم تا «گذشته» از من فاصله بگیرد. چند دقیقه‌ای که گذشت پشیمان شدم و تصمیم گرفتم با آخرین سرعت به‌ش برسم و ازش عبور کنم. سوار شدم. دنده را یک کردم و راه افتادم. پایم را گذاشتم روی گاز و دنده را سه کردم. توی تمام این مدت که چشمم به جاده بود که پیداش کنم اصلا به آینه نگاه نکردم که مبادا گذشته‌ی دیگری را در پشت سرم ببینم. چند کیلومتری‌اش که رسیدم دیدمش. خودش بود. «گذشته»‌ای که زیاد تکرار‌ شده‌بود و همیشه تصویرش جلوی چشمم بود. هرچه نزدیکتر می‌شدم، تردیدم برای عبور از «گذشته» بیشتر می‌شد. نزدیک‌و نزدیک‌تر می‌شدم. برای عبور از او فقط یک نیش گاز کافی بود. نزدیک‌تر شدم. حالا سینه به سینه‌ش بودم. سرم را به سمتش چرخاندم. چشم در چشم بودیم که پایم را روی گاز گذاشتم و ازش عبور کردم.

در آینه، کوچک و کوچک‌تر شدنش را می‌دیدم. هنوز خیلی دور نشده بودم که کنار جاده، ماشینی را دیدم که چهارچراغ ایستاده بود. سرعتم را کم کردم و زدم کنار تا ببینم به کمک نیاز داره یا نه. پیاده شدم. نزدیک ماشین رفتم. آدمی با یک چهارلیتری که پشت به من ایستاده بود را کنار ماشین دیدم. صدایش کردم. برگشت به طرفم. خدای من چقدر شبیه «گذشته» بود. گیج شده‌بودم. نمی‌دونستم از تکرار «گذشته» چه باید کرد. بمانم یا بروم. در همین شش و بش بودم که یک‌مرتبه «گذشته» با سرعت زیاد در حالی که دستش روی بوق بود و چراغ می‌زد از کنارم گذشت.

1 comments:

با ماشین سواری نمیشه از گذشته عبورکردباید سوار هواپیما بشی و بری یه جای جدید وگرنه همش باهاش تو خیابونای مختلف باهاش رو به رو میشی