همهی رویاهای شیرین، آبیاند. اما همهی رویاهای آبی، شیرین نیستند. یک دسته از رویاهای شیرین که آبیاند دستهایاند که طرف میخواسته شیرینیشو کم کنه داده به دست آب و آبیش کرده. دسته دیگه رویاهایاند که بی رنگند و دیده نمیشوند و میافتند تو حوض نقاشی و رنگی میشوند؛ مثلا آبی. این رویاهای آبی همون دسته ای اند که هاتف خوندشون«ياد من ميافتي هيچوقت ... يا كه نه ؟»و همه اونایی که یک روز رویایآبی تو سرداشتند صدبار گوشش میدهند و اشکای آبی می ریزند. اشکای آبی هم مثل رودی جاری میشوند و سیل عظیمی روی پیرهنت میشینه از این رو همه فکرمیکنند تو دلت یه دریایی جاریه، آبی. جوجه اردکا که تولدشون مصادف با خشکی دریا بود و شناگرای ماهری هم هستند آب را میبینند و میپرند تو آب و میشن اردکای آبی. حالا کی درشون بیاره...فراش باشی؟ حکیم باشی؟ غصه نخور اردکک اشیو مشی، میری تو یاد شاعرباشی. کی می خونه؟ حکیم باشی؟ فراش باشی؟ قصاب باشی؟
اردک آبی
اقیانوس
باور میکنم
فکرمیکنم یه کمی بزرگ شدم. اونقدر بزرگ که دیگه از ترکیدن بادکنکهای رنگی گریه نکنم. نه که بادکنکها را دوست نداشته باشم برعکس هنوزم ازبادکنکهای گندهی قرمز ذوق میکنم اما اینو فهمیدم که جنس بادکنکها از ترکیدنه و بعدش خندیدن و نه گریه کردن. هنوزم دوست دارم روی بادکنکها چشمچشم دو ابرو بکشم و نخش تو دستم و باش بدوم اما اونقدر بزرگ شدم که فهمیدم بادکنکها دوست ندارند تو نخشون باشی ، دوست دارند آزاد باشند حتی به قیمت شکستن سرشون به تیرچراغ برق. اونقدر بزرگ شدم که اگه کیک تولدم شکلاتی نبود قهرنکنم و گریه زاری راه نیاندازم. اونقدر بزرگ شدم که از دیدن کادوهای تکراری که دوستشون ندارم لبو لوچم آویزون نشه. اونقدر بزرگ شدم که فهمیدم آرزوکردن موقع فوت کردن شمع کار مسخرهایه. آنقدر بزرگ شدم که شمعهای روی کیکم میتونه چراغ خونم باشه. اونقدر بزرگ شدم که اگه هیچکس سورپرایزم نکرد خودم خودمو سورپرایز کنم. اونقدر بزرگ شدم که فهمیدم روز تولد من فقط روز تولد منه. اونقدر بزرگ شدم که فهمیدم بهترین کار روز تولد خاموش کردن موبایله برای نشیدن یه مشت حرف و آرزوی تکراری و خوابیدن. اونقدر بزرگ شدم که صدبار میلباکسمو رفرش نکنم. آنقدر بزرگ شدم که منتظر زنگ هیچ پستچی نباشم. آنقدر بزرگ شدم که باورکنم پیر شدی و فراموشی گرفتی. آنقدر بزرگ شدم که رویابافی نکنم که چراغها یکدفعه روشن میشوند و منوتو اون وسط تانگو میرقصیم. آنقدر بزرگ شدم که باورکنم تصادفا هرسال تولد من، همه خسته و بیحوصلهاند و گرفتار و جیبهاشون پر از خالی. آنقدر بزرگ شدم که بفهمم فردا یه روزیه مثل دیروز و پریروز و پسپریروز. باور میکنی که اینقدر بزرگ شدهباشم؟
سیابازی
آخرین پست را که نوشتم غیبش زد؛ قلم سیاهم را میگویم. اولش فکر کردم رفته تعطیلات تا استراحت کند. بهش حق دادم. آخه سالی که گذشت را خیلی رنگ کرده بود و دیگه این آخریا نایی نداشت و گاهی غُر میزد که رنگ دیگهای دست بگیرم. چندباری سعی کردم با قرمز بنویسم اما از بس تراشیده بودمش کوچک شده بود و هربار که تو دست میگرفتمش لیز میخورد و انگار توی دستم دیگه جا نمیگرفت. قلم سبزمم نوک نداشت و منم که تراش نداشتم. قلم زردمم یادگاری بود و دوست نداشتم تموم بشه. بقیه رنگها هم به پوست من نمییومد. این بود که دوباره و دوباره مجبورش میکردم که رنگ کنه همه را. آخرین بار سر پست «آنچه گذشت» خیلی اذیتم کرد و مجبور شدم سرش داد بزنم. نوشت اما فکر کنم از داد و بیدادهای من فرار را به قرار ترجیح داده. نوشتهی آخرش را که میخونم احساس میکنم چندجایی برام پیغام گذاشته که مثلا « شاید سال دیگر که پخته شدیم از راه به بیراهه زدیم » یا « بیراهه رفتن را عشق است. » گاهی فکر میکنم حق با اون بود. زیاد ازش کار کشیدم و فرسودش کردم. این مدتی که نیست چندباری سعی کردم با قلمهای دیگه بنویسم اما اون چیزی که می خوام در نمییومد. نمیدونم مشکل در نبود اونه یا بودن من... به هرحال که جاش خیلی خالیه مخصوصا چند ساعت قبل از سال تحویل، میتونستند با قرمز دست تو دست هم از دلتنگیها بگن... یا چند ساعت بعد از سال تحویل، زرد را تو آغوشش بگیره از روبوسی ها بگن از فردای سال تحویل هم پست را تحویل بگیره و بگازونه و مثل برق و باد بره جلو اونجور که هیچکس نفهمه کی بود و چی گفت.
فکر کردم بیام اینجا و بگم اگه کسی قلم منو میشناسه و میدونه الان کجاست به من بگه. باور کنید این قلم اینقدر سیاهه که به درد هیچکس نمیخوره جز خود من. قلمم را به من برگردونید قول میدهم جای قرمز و زرد ،... ازش دیگه کارنکشم و جای خودش ازش استفاده کنم. اونجا که من نیستم و تو هستی و او هست و ما نیستیمو و اما ایشان هستند.حالا اگه تو برش داشتی پسم بده، قول میدم دیگه سیاهت نکنم... جاش سُرخت کنم.