بس ناجوانمردانه هوای اینجا گرم است. دست به هر نقطهای که می زنی، میسوزی و دودی از سوختن به هوا میرود. اینروزها آنقدر دود به آسمان میرود که آتشنشانها نمیدادند به کدام نقطه برای خاموش کردن آتش بروند و نرفتن را به انتخاب نقطه ترجیح میدهند و از آن جهت همه میسوزند بی آنکه فریادرسی باشد. از این رو دود میشوی و به هوا می روی. گاه به صورت خاکستری نرم بر میلههای سرسرهای یا تابی در پارکی مینشینی و کودکی که امروز بالاخره توانسته پدر همیشه در کارش را راضی کند تا به پارک بیاردش دستی بر تو میکشد و از سیاه شدن انگشتش میخندد و از این کار خوشش میآید و آدمکی خندان بر تو میکشد و پدر که فکر میکند اون سرسره بازی میکند همچنان با موبایلش حرف میزند و حرف میزند و گاهی به جای آنکه لبخندی به مشتریش بزند لبخندی از روی اجبار به کودک میزند و کودک همچنان در حال نقاشی بر روی میلههای پارک است و دست و صورتش را سیاه کرده. تلفن پدر تمام میشود دستهای دختر آغشته به خاکستر شده . وقت پدر تمام شده . دست کودک را میگیرد و با خود میبرد. حال دست پدر هم خاکستری شد. پدر با دستهای خاکستری رانندگی میکند و هیچ توجهی نه به دستان سیاه خودش دارد و نه دستان سیاه کودکش. کودک هنوز در فکر نقشهای کشیده روی میله است. دستش را در دهانش میگذرد با چند بار مکیدن خوابش میبرد. کودک خواب میبیند بزرگ شده. یک زن سی و چند ساله است در یک روز گرم تابستانی. دلش آتش گرفته و میسوزد و دودش به آسمان میرود و خاکسترش بر میلههای سرسرهی کنار پارکی مینشیند.
1 comments:
سلام شراره
من بارها سعي كردم كامنت بذارم نشد .من اومدم اينجا!!!
مثل هميشه نوشته هات معركه است دختر!
Post a Comment