زندگی با نفس

سالها پیش که به دنبال تو می گشتم

گم شدم

و هیچ روزنامه ای

عکسم را چاپ نکرد

تا تو گم شده ات را پیدا کنی

روزها می گذشت

و من

در گوشه ای از این دنیا

قفس می ساختم

ولی نمی فروختم

و نمی دانستم

زندگی این همه قفس نمی خواهد

اما

امروز خوب می دانم

زندگیه با نفس را

نه با قفس

------------------------------

پ.ن: گفتی بنویس، گفتم چشم؛ نوشتم.

5 comments:

زندگی با این همه ادامه دارد. روزی در قفس‌ها باز خواهد شد و از آن پس قفس دیگر زندان پرنده‌ی آوازه‌خوان نخواهد بود

زیبا می‌نویسید سر کار خانم...

ما آدم ها هميشه منتظريم يكي كه نميدانيم كيست از را برسد و پيدايمان كند..

ما آدم ها هميشه منتظريم يكي كه نميدانيم كيست از را برسد و پيدايمان كند..

خواندمت ... خوب خوب بود ... کاش همه همینطور به اجبار می نوشتیم ... برای هم ... با یک شعر در انتظارت خواهم ماند ... درود 54 ی