عجب دردی داره

امروز بدجور فلاش بک زدم به خاطرات. دردی که همه ی وجودم را گرفته چیزی شبیه همان دردی است که روزگاری از کلاس شماره 39 که همانا یکی از اتاق های بیمارستان پدر بود، می نوشتم. اگر خواننده اینجا بودید لابد یادتان هست. این یکی:

کلاس شماره‌ی 39 میدان جنگ است. پدر در خط مقدم با درد می‌جنگد. گاه به جلو می‌رود و گاه عقب‌نشینی می‌کند. اسلحه‌‌اش صبر است و استقامت. مادر قمقمه‌ا‌ش را آب می‌کند؛ مادر هنوز آب زم‌زم دارد. من و بچه‌ها تیر‌های اسلحه‌ش را تامین می‌کنیم. خسته که می‌شود اسلحه را زمین می‌گذارد، آن‌وقت ما برایش حمل می‌کنیم و نقش هم‌رزم‌هایش را در گروهانش بازی می‌کنیم. شب‌ها در سنگر کمین می‌کنیم و از دور شاهد مبارزه‌اش می‌شویم. این‌جا کسی که کاسه صبرش تَرَک بردارد به پشت جبهه فرستاده می‌شود و نیرویی تازه نفس به خط مقدم اعزام می‌شود. داوطلب برای خط مقدم زیاد است؛ فعلا. زمینِ این‌جا پُر از مین‌های نا امیدی است. ما هر روز این‌جا را مین‌روبی می‌کنیم که نکند، پایش روی مین رود.

همه ی دردها مثل هم نیستند. بعضی دردها خاصند و وقتی دوباره به سراغت می آیند خاطرات همان درد را که یکبار کشیدی با خودش می آورد. هر چند این درد چند سالی است از تنم بیرون نرفته و کمی بی رنگ شده اما دوباره حسش کردم. نا امید نیستم اما التماس دعا

فلاش‌بکی به گذشته:

التماس دعا

کلاس شماره‌ی 39

از پشت پنجره‌ی کلاس شماره‌ی 39

تصادف در کلاس شماره‌ی 39

جنگ در کلاس

شاید معجزه در کلاس

روزگارم

کلاس شماره‌ی39 کات

1 comments:

سلام خیلی مخلصیم.
خوبی؟
خوش می گذره؟...