از پشت پنجره‌ی کلاس شماره‌ی 39

پنجره‌ی کلاس شماره‌ی 39، مُشرف بر درِ نگه‌بانی است. انسان‌هایی متفاوت با آرزوهایی متفاوت از این در، رد می‌شوند. متفاوت بودنشان را می‌بینم ولی آرزوهای‌شان را حدس می‌زنم. مردی با فرغون وارد بیمارستان می‌شود؛ البته بعد از نیم‌ساعت که نگه‌بانی دمِ در، نگه‌ش می‌دارد. پسرکی در فرغون نشسته و پایش از آن آویزان است. سرتاپایشان خاکی است. بعدا فهمیدم بنا هستند وپسرک از داربست افتاده. چند ثانیه بعد رونیزی با شیشه‌های دودی، می‌ایستد، نگه‌بان در را سریع باز می‌کند و تا کمر خم می‌شود. رونیز وارد بیمارستان می‌شود. پشت‌ سرش می‌نی‌بوسی که ظاهرا سرویس کارکنان بیمارستان است دمِ درِ نگه‌بانی می‌ایستد و زنان و مردانی، پیر و جوان پیاده می‌شوند. نگاه‌شان می‌کنم و به آرزوهای‌شان فکر می‌کنم؛ حتی به آرزوهای خودم. آنقدر در فکر فرو می‌روم که حضور ملاقات‌کننده را در کلاس حس نمی‌کنم. با شنیدن کلمه‌های مسخره‌ی «آخی»،«زبون بسته»و «بی‌چاره» از جانب ملاقات‌کننده به خودم می‌آیم. باز روزی دیگر، ملاقات کننده‌ای دیگر، تضعیف‌روحیه‌کُنِ دیگر.

می‌خواهم بر سردرِ کلاس شماره‌ی 39 بنویسم « قبل از ورود به کلاس، دستگاه تولید انرژی منفی‌‌تان را خاموش کنید؛ لطفا ».

0 comments: