کلاس 39

وقایع عجیبی می‌بینم؛ از جسد نقش بر زمین یک نوجوان در کف اورژانس، تا هنرنمایی پزشکان در زنده‌ کردنش. از التماس بیمار بی‌طاقت از درد به پرستار تا معجزه مرفین و مُسکن. این روزها بازی سرنوشت، توانست همه‌ی ضعیف بودنم را به رخم بکشد و من خوب می‌دانم چقدر می‌توانم شجاع نباشم. این‌ها درس‌هایی است که این روزها کنار تخت شماره 39 می‌گیرم و ای کاش زود فراموش نکنم. حریصانه به پزشکان و پرستاران نگاه می‌کنم. آن‌قدر عمیق به فکر فرو رفته‌ام که وقتی پرستار از من می‌خواهد با پنبه جای زخم آمپول را بگیرم تا خون جاری نشود، مثل کسی که تا‌ به حال این‌کار را نکرده، نگاهش می‌کنم. خون از دستش جاری می‌شود. انگار همه غرورم جاری می‌شود.

0 comments: