Q آنگاه P

یک ماه پیش وقتی دوست عزیزم فریبا از کانادا اومده بود ایران تصمیم گرفت که همکلاسی های دوران دبیرستان را دور هم جمع کنه و با توجه به قدرتی که داشت این کار را کرد. همکلاسی های سال 69 تا 72 دیروز، پزشکان و مهندسان امروز بودند. آدم به یاد ضیافت مسعود کیمیایی می افتاد.پس از برآورد این جمع و جمع مهندسین امروز به نتایجی رسیدم که زیاد جالب نبود.

توی جمع دوستان اونایی که در زمان دبیرستان رشته تجربی بودند و امروز اکثرا پزشک و دندان پزشک و رشته های پیرامون شده بودند نگاه دیگه ای به زندگی نسبت به کسانی که رشته ریاضی بودند و مهندس شدند داشتند.

درصد تاهل، درصد داشتن نی نی، درصد ندیدن یک سری مشکلات در زندگی بین آنها بیشتربود. نقطه مقابل درصد مجرد بودن، درصد طلاق ، درصد نداشتن نی نی بین ما بیشتر بود. چرا؟؟؟؟؟

به کسی بر نخوره ولی مطمئن هستم کسی که ریاضی خونده در برخورد با یک سری مشکلات منطق بهتری ارائه می ده تا کسی که نخونده ولی متاسفانه ما ریاضی ها در برخورد با یک سری مسائل بیش از اندازه از فرمول p آنگاه q استفاده میکنیم و مشکل اینجا شروع میشه. همیشه عادت داریم آدمها را توی یک ماتریس بچینیم که اگر یکی از عناصراون ماتریس جابه جا بشه همه محاسبات ما غلط از آب درمی یاد .... ریاضی خوندیم ولی یاد نگرفتیم از تلورانس استفاده کنیم.

بهتر نیست گاهی اوقات به جای And کردن از OR هم استفاده کنیم؟ گاهی وقتها من خودم در زندگیم دیدم فقط اعداد باینری حکم فرما هستند .... صفر و یک . یک جورایی با آمار و احتمال زندگی کردن سخته.

در دنیای آنها باید وجود نداشت ولی در دنیای ما باید و نتیجه هست.گاهی وقتها توی زندگی زیاد محاسبه می کنیم و همیشه هم محاسبات ما درست از آب در نمی یاد. بهتر نیست مشکلات را جذر بگیریم تا به توان برسونیم. شاید برایند همه مشکلات صفر شد....نمی دانم.

پ.ن : من دوباره خودم را نقد کردم ولی با فرمول و منطق .

بدون شرح

با خوندن یک جمله ، با شنیدن یک کلمه

می تونی پرواز کنی.

با خوندن یک جمله ، با شنیدن یک کلمه

می تونی سقوط کنی ته دره.

پ.ن : در اوج بازی بودم ......که زمین خوردم . 14:30

تکامل

کودک 5 ساله بودم

بازی با عروسک، نقش مادر .... نقش خواهر ..... گاه پدر... من بودم

کودک 10 ساله بودم

بازی با قصه ها، قصه های هزارو یک شب ... نقش شازده کوچولو....نقش فرهاد کنجکاو... نقش ماهی سیاه کوچولو من بودم

نوجوان 15 ساله بودم

بازی با اعداد، ریاضی.... فیثاغورث ... نقش یک بچه درس خوان من بودم

جوان 20 ساله بودم

بازی با کلمات، شعر ....موسیقی ... تب نوشتن .... نقش دانشجو من بودم

دختر 25 ساله بودم

بازی با زندگی، سرنوشت .... نقش عاشق .... نقش معشوق من بودم

و

امروز 30 ساله هستم

خسته از بازی......

آن شب

به چشم خود دیدم ترک برداشتن احساسش را....

سرگردان بود و گریزان

نمی دانست احساسش بود یا غرورش!

او روح سرگردانش را همراه با چشمانی پر از نیاز تقدیم کرد .... با خلوص و پاکی

و چیزی جز آغوش او نمی خواست

و در نهایت آنچه تقدیمش شد

صدای نفس های او بود که در فضا پیچیده شده بود

گویی..... در این دنیا نبود

و من به چشم خود دیدم له شدن احساسش را.....

و این که چگونه آن له شده را

در پشت کوهی از لبخند مخفی می کرد......

شراره به توصیف همکاران

این پست از طرف همکاران گرام نوشته شده . اینجانب در برابر نوشته های آنها هیچگونه مسئولیتی ندارم.

توصیف شراره در یک جمله:

الهام : شراره یک کلاغ ژیگوله که 90درصد مواقع حرفها و اخبارش درسته. اگه نباشه دل آدم می گیره.

آزاده : شراره یک دوست خوب ، دلسووووووزززززززز ، خوش تیپ ، اجتماعی ، دارای شخصیت رهبر در جمع ، سخت در ظاهر نرم در باطن، منظم و روی برنامه برعکس من ، یک مشاور عالی و اما بدی هاش : می سازه ، می سازه ، می سازه ولی یک دفعه می ریزه به هم و به قول خودش میگه ( دلم خواست! ).فکر می کنه تاثیر پذیر نیست ولی شدیدا تاثیر پذیره.اگه نباشه : اولین اتفاق در نبود شراره بسته بودن درب اتاقش که من گیج اول فکر می کنم روی صندلی داغ نشسته که درب را بسته بعد که درب را باز میکنم می فهمم که ا... نیستش .دومین اثر نبودنش در اوقات تفریح کاریه که نمی دونی کجا بری و خوب البته بقیه بچه ها در این روز بیشتر از احوال هم خبر دارند. سومین اثر سر ناهاره در اوج سکوت و بی آرامشی غذامون را می خوریم که خیلی هم جالب نیست.

پریسا : همینه! عموما! اینا تکه کلامهای شراره است.این شراره خانوم را من به زور باهاش دوست شدم .حالا شده یک دوست خوب که خیلی خیلی طرفدار علی ( همسربنده ) مثل خواهر شوهر ها. در ضمن این خانم خیلی رئیسه خدائیش منکه ازش حساب می برم.از تیپش نگو ...بیسته . معتقده چهارشنبه با همسرانتون بحث نکنید چون پنج شنبه جمعه تون خراب میشه. عاشق تهران پاساژ قائم و میلاد نور و کفش allstar . خلاصه شرارس دیگه ....اگه یه روز نباشه جاش خالیه. حسابی اگه بگم چرا جاش خالیه باید خیلی ازش تعریف کنم فقط می گم جاش خالیه چون یک خواهر مهربون و خوبه.فکر کنم صندلی داغش هم دلش واسه ما تنگ میشه. البته وقتی نیست یا وقتی ما نیستیم صداشو حتما می شنوی.

بهناز: شراره یه دوستیه که هم حال می ده هم یک موقع هایی حال آدم را می گیره.اگر یه روز نباشه همه به کارشون می رسند و الهام هم چسبیده به صندلی اش.

رضا: منظم و دقیق و ثانیه ای و عجول و لجباز . خدا نکنه چیزی به مغزش برسه فورا باید اجرا کنه. سرش بره زیر قولش نمی زنه.متعلق به همه است. به فکر همه به غیر از خودش . وقتی بیمار میشه اصلا به فکر خودش نیست ولی خدا نکنه کسی دیگه بیمار بشه . گاهی وقتها آدم از محبتهای زیادش کلافه می شه. زود جوش می یاره. تفکراتش منحصر به فرد تا حالا کسی را ندیدم مثل شراره فکر کنه.پیش بینی هاش 95 درصد درسته. خوابهاش حرف نداره.خسیس نیست. توی کار جدی و سخت. هر کاری ازش بخواهی انجام می ده. عاشق مشاوره. عاشق لباس و کفش. خدا نکنه از کسی متنفر بشه البته دیر به دیر این اتفاق می افته. پدر خودش را در می یاره نه اون شخص را. گاهی وقتها خیلی ترسو . گاهی وقتها بی فکری می کنه. ولی باید همه چیز را تجربه کنه. توی کار که موفقه توی خونه داری هم از مامان من که بهتره.یک شغلهای دیگه هم غیر حرفه اصلیش دوست داره که بهتر اینجا نگم.همیشه خودشه. شاید چیزی را نگه ولی دروغ نمی گه. قهر نمی کنه . دلش آرشیو غصه های همه است ولی به روی خودش نمی یاره.

اگه یه روز نباشه من با خیال راحت تمام کارهام انجام می دم ( خنده بدجنسی )

تقدیم به همه اونایی که با زرد من مخالف بودند

زردی من از تو سبزی تو از من..... در انتها سبزی من به همه اونایی که دوستشون دارم

شش اپيزود

اپیزود 1:

چند روزی است چیزی ننوشتم . امروز به نتیجه بدی توی ذهنم رسیدم. که چه زود آدمها فراموش می شوند. چند وقتی است خیلی برای دوستان کامنت نگذاشم و به نتیجه بدی رسیدم و این که اگر کامنت بذاری به وبلاگت می آیند و کامنت می گذارند. در واقع یک بده بستونه. جهت بالا بردن خواننده های وبلاگشون. همیشه سعی می کردم کامنتی که می گذارم خودم باشم نه برای رفع تکلیف و فکر می کردم همه کامنتهای وبلاگمم همینه ولی امروز فهمیدم که نه حقیقی نیستند بیشتر برای اینکه من یادم بمونه که به وبلاگشون سر بزنم. همیشه از رفع تکلیف کاری را انجام دادن متنفر بودم. ولی امروز حس کردم همه برای رفع تکلیف به من سر می زنند. اگر غیر از این بود کسی می آمد و دلیل نبودنم را می پرسید ولی کسی نپرسید.

اپیزود2 :

ایکس: راستی فکر کن من الان مردم . چی کار می کنی؟

وای: هیچی می روم پای کامپیوتر

اپیزود3:

هر روز می بینم زنان شیر را

نه از نوع شیر جنگل

زنانی که هر روز در صف شیر هستند

اپیزود 4 : سوء استفاده

واژه‌اي كه همه‌جا مورد استعمال است، همه‌جا ديده مي‌شود . همه بكار ‌مي‌برند . چه بسيار كساني كه در پشت تريبون‌ها داد از آن گوش آدمي را كر مي‌كند . بزرگان در كنار بخاري گرمشان از او ياد مي‌كنند . اديبان به گوشه‌اي نشسته و سرود آن را مي‌خوانند . چه گرد و خاكهايي كه به راه نمي‌اندازند . و آنگاه كه طوفاني عظيم بر پا مي‌شود همگي دكل‌هايشان را مي‌شكند و در آن موقع كه ارتباطشان با جزيره مظلوم، خلق محروم قطع مي‌شود به گوشه‌اي مي‌خزند و سوء استفاده مي‌كنند . اينها حرفهايي كليشه‌اي است مثل حرفهاي يك پنجاه و چهاري .

شايد سوء استفاده از يك نگاه باشد، شايد سوء استفاده از يك لبخند باشد، از يك تولد، از يك عمر باشد،‌ از يك زندگي باشد، از يك درد، از يك غم، از يك شادي باشد . شايد سوء استفاده از يك گريه باشد، شايد از يك زجر، از يك نام باشد . از يك نام يك نويسنده، از يك نام ديوانه، از يك نام دانشجو.

از زمين صاف و همواري عبور مي‌كنم كه در هر قدمش زمين مي‌خورم و دانشي كه جمع كرده‌ام بر زمين مي‌ريزد . در جمع كردن دانش همراه با زمين خوردنش به من ياد داد كه جوياي حقيقت و هويتم باشم و نامم را حقيقت‌جو نهادم .

آنكه كلامش طلا بود چه مي‌گويد‌؟

مي‌گويد: دانش در كنار حقيقت زيباتر است .

و من مي‌گويم : آرزويم اينست سياه و سفيد مثل شب و روز كنار يكديگر زيست نمايند و اين آرزويي بيش نيست .

و او مي‌گويد : آرزو بر جوانان عيب نيست .

سوء استفاده از يك نام براي رسيدن به هدف زيباست، حتي زيباتر از زيبايي‌ها حتي زيباتر از يك نگاه .

سوء استفاده از يك چشم، از يك چشم پاك كه همه چيز را پاك و بي‌آلايش مي‌بيند دردناك است مخصوصاً اگر سوء استفاده از چشمهاي يك دوست باشد .

سوء استفاده از يك لبخند كار هر كسي نيست هرچند كه لبخند زبان بين‌المللي محبت است .

سوء استفاده از عمر ديگران، كه گاهي زياد عمر كردن عده‌اي موجب مي‌شود عقايدشان بازيچه دست ديگران شود .

سوء استفاده از يك زندگي، كار آسانيست كه همه‌ انجام مي‌دهند، دانسته يا ندانسته .

سوء استفاده از يك درد مشترك نتيجتاً به همدردي منجرب مي‌شود .

سوء استفاده از يك غم، كار هر كسي نيست يا حداقل براي من.

سوء استفاده از غم من، سوء استفاده من از وقت او نتيجتاً به سوء استفاده از يك نگاه ختم مي‌شود .

سوء استفاده از يك شادي، كار همه است و من هيچگاه نمي‌توانم سوء استفاده كنم، چون در دنيايي كه من زندگي مي‌كند شريك شادي بودن معني ندارد . براي من شريك غم بودن است كه مفهوم دارد، چون من هميشه انتهاي آن را شادي مي‌بينم . پس نيازي به استفاده از واژه دوم ندارم .

سوء استفاده از يك گريه به هر بهانه‌اي كه باشد، به خاطر خالي كردن عقده‌هاي دروني كار زشتيست زيرا كه به دنبال آن محبتهاي دروغين وجود دارد كه اين اشكها به روي آن پرده‌اي ضخيم مي‌كشد كه هيچ‌كس نفهمد كدام راست است كدام دروغ .

اپیزود5: از يك بي خانمان اجاره نشين

نوشتن دغدغه بسياري از آنهايي است كه در دل حرفهاي بسياري براي گفتن دارند. آنهايي كه در اين وانفساي امروز فضايي را باب ميل خود نمي يابند تا نظراتشان را بيان كنند. تو گويي در اين آريايي گربه نشان، چيزي كه يافت مي نشود گوش است.

چقدر تاسف بار است كه محكومين اين فضاي آلاكاتراسي نيز از روي اشتباه يا عمدهاي بچه گانه فضاي ميليتاريزم را تشديد كرده، دشنه به دست گرفته و گلوي صداي مجازي نيز مي برند.

خداوند به انسان دو گوش داد و يك زبان. از آنجهت كه دو چندان كه گويي بشنوي.

اپیزود 6 :

وقتی کلیدش را تقدیم کرد از ته دل بود

پس این سرا سرای تو است

شاید این سرا

برای افکار بلندت کوچک باشد

ولی .....

مرغ باران

ادر تلاش شب كه ابر تيره مي بارد
روي درياي هراس انگيز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران مي كشد فرياد خشم آميز
و سرود سرد و پر توفان درياي حماسه خوان گرفته اوج
مي زند بالاي هر بام و سرائي موج
و عبوس ظلمت خيس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سكوت بندر خاموش مي ريزد، -
مي كشد ديوانه واري
در چنين هنگامه
روي گام هاي كند و سنگينش
پيكري افسرده را خاموش.
مرغ باران مي كشد فرياد دائم:
- عابر! اي عابر!
جامه ات خيس آمد از باران.
نيستت آهنگ خفتن
يا نشستن در بر ياران؟ ...
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به زير لب چنين مي گويد عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بيگانه خو بامن...
من به هذيان تب رؤياي خود دارم
گفت و گو با يار ديگر سان
كاين عطش جز با تلاش بوسه خونين او درمان نمي گيرد.
*** اندر آن هنگامه كاندر بندر مغلوب
باد مي غلتد درون بستر ظلمت ابر مي غرد و ز او هر چيز مي ماند به ره منكوب،
مرغ باران مي زند فرياد:
- عابر!
درشبي اين گونه توفاني
گوشه گرمي نمي جوئي؟
يا بدين پرسنده دلسوز
پاسخ سردي نمي گوئي؟
ابر مي گريد
باد مي گردد و به خود اين گونه در نجواي خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بي چراغ و آتشي آنسان كه من خواهم، خموش و سرد و تاريك است.
***
رعد مي تركد به خنده از پس نجواي آرامي كه دارد با شب چركين.
وپس نجواي آرامش سرد خندي غمزده، دزدانه از او بر لب شب مي گريزد
مي زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران مي دهد آواز:
- اي شبگرد!
از چنين بي نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به خود اين گونه نجوا مي كند عابر:
- با چنين هر در زدن، هر گوشه گرديدن،
در شبي كه وهم از پستان چونان قير نوشد زهر
رهگذار مقصد فرداي خويشم من...
ورنه در اين گونه شب اين گونه باران اينچنين توفان
كه تواند داشت منظوري كه سودي در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسكين! زندگي زيباست
خورد و خفتي نيست بي مقصود.
مي توان هر گونه كشتي راند بر دريا:
مي توان مستانه در مهتاب با ياري بلم بر خلوت آرام دريا راند
مي توان زير نگاه ماه، با آواز قايقران سه تاري زد لبي بوسيد.
ليكن آن شبخيز تن پولاد ماهيگير
كه به زير چشم توفان بر مي افرازد شراع كشتي خود را
در نشيب پرتگاه مظلم خيزاب هاي هايل دريا
تا بگيرد زاد و رود زندگي را از دهان مرگ،
مانده با دندانش آيا طعم ديگر سان
از تلاش بوسه ئي خونين
كه به گرما گرم وصلي كوته و پر درد
بر لبان زندگي داده ست؟
مرغ مسكين! زندگي زيباست ...
من درين گود سياه و سرد و توفاني نظر باجست و جوي گوهري دارم
تارك زيباي صبح روشن فرداي خود را تا بدان گوهر بيارايم.
مرغ مسكين! زندگي، بي گوهري اين گونه، نازيباست!
*** اندر سرماي تاريكي
كه چراغ مرد قايقچي به پشت پنجره افسرده مي ماند
و سياهي مي مكد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالي گنگ
دريا
در تب هذيانيش
با خويش مي پيچد،
وز هراسي كور
پنهان مي شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطي مست
رعد از خنده مي تركد
و ز نهيبي سخت
ابر خسته
مي گريد،-
در پناه قايقي وارون پي تعمير بر ساحل،
بين جمعي گفت و گوشان گرم،
شمع خردي شعله اش بر فرق مي لرزد.
ابر مي گريد
باد مي گردد
وندر اين هنگام
روي گام هاي كند و سنگينش
باز مي استد ز راهش مرد،
و ز گلو مي خواند آوازي كه
ماهيخوار مي خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دريا
پس به زير قايق وارون
با تلاشش از پي بهزيستن، اميد مي تابد به چشمش رنگ.
*** مي زند باران به انگشت بلورين
ضرب
با وارون شده قايق
مي كشد دريا غريو خشم
مي كشد دريا غريو خشم مي خورد شب
بر تن
از توفان
به تسليمي كه دارد
مشت
مي گزد بندر
با غمي انگشت. تا دل شب از اميد انگيز يك اختر تهي گردد.
ابر مي گريد
باد مي گردد...
*****
((احمد شاملو))

بدون شرح

پ . ن : در بدترین حالت بودم که این عکس را الهام به وبلاگم تقدیم کرد

قطار زندگی

قدم برداشتیم - پله اول - پله دوم – در یک واگن سوار شدیم – تیکتی در دست داشتیم – واگن 4– کوپه 6– سفری با هدف – مقصدی نا مشخص و زمان رسیدنی نامعین – وارد کوپه شدیم – در کوپه را بستیم – شروع یک زندگی – سوت قطار کشیده شد – در ابتدا حرکت آرام و سپس سریع شد – گاه می ایستد – کسی پیاده می شود – فراموش می شود – گویی به مقصدش رسیده – دیگری سوار می شود – قطار همیشه در حرکت است – چه بخواهیم چه نخواهیم – از کویر رد می شود – روزهای سخت زندگی – از دشت و چمن می گذرد – روزهای شاد و آرامش – از شب به روز می رسد – گاه چنان ترمز می گیرد که همه چیز به هم می ریزد – و چه زود به حالت اول بر می گردد – قطار می رود – در کوپه ما پنجره ای ست که راه عبور هوا و نور به آنجاست – من به هوا و نور نیاز دارم – او هم نیاز دارد – من انسان هستم – نفرین بر آنان که نور و هوا را از ما دریغ می کنند – از پنجره، انسانی در بیرون می بینم – دستی برایش تکان می دهم – لبخندی می زند – لبخند می زنم – این لبخند تغذیه روح من است – نفرین بر آنان که لبخند ما را محکوم می کنند – جرممان این است که فکرمان آزاد است –

قلم شکسته ام را بر می دارم و بر تکه ای کاغذ می نویسم : من هستم – من زندگی می کنم – با او با تو با همه – او هم زندگی می کند با من با تو با همه – من لبخند می زنم – دستش را می فشارم – این مسکن آرامش من است – کاغذم را به باد می دهم – سخن می گویم – من نیاز به سخن گفتن دارم – چون من هستم - ....

قطار زندگی همچنان می رود – و گاه من از پنجره ان به بیرون می نگرم – قطار زندگی پایان ندارد – ولی عمر من پایان دارد- می دانم روزی باید از آن پیاده شوم – روزی باید فراموش کنم و فراموش شوم – پس امروز که سوار بر او هستم – آنگونه زندگی می کنم که می گوییم باید بکنیم نه آنگونه که می گویند باید بکنید.

تست

لطفا این پست را مرحله به مرحله بخونید. به انتهای پست نگاه نکنید.

مرحله اول: ابتدا با مثلث و مربع و دایره یک آدم بکشید.

مرحله دوم: حالا تعداد هر کدوم از مثلث و مربع و دایره بشمارید و یادداشت کنید.

عکسهای بالاحاصل تنیجه این تست من و همکاران گرامی است.

.

.

.

نتیجه تست ما:

من : 10 مربع + 2 مثلث + 5 دایره

رضا (همسر جان) : 10 مربع + 0 مثلث + 4 دایره

الهام : 3 مربع + 3 مثلث +1 دایره

پریسا : 2 مربع + 1 مثلث + 7 دایره

فریده : 5 مربع + 4 مثلث + 3 دایره

و آزاده هم چون پیشنهاد دهنده بود و قبلا نتیجه را می دونست نکشید و اما شخصیت جنجالی پردیسان که الان از آلمان داره این پست را می خونه و کلی حق سکوت داده در موردش چیزی ننویسم جناب حریریان: 8 مربع + 0 مثلث + 0 دایره که الهام معتقده که این تست را قبلا دیده بوده ولی خودش انکار میکنه.

. . . .

پاسخ:

تعدادمربع = منطق شما

تعداد دایره = احساس شما

تعداد مثلث = یک کلمه سه حرفی که دو حرف مشترک داره

یه جورایی با توجه به شناختی که از همدیگه داریم نتیجه این تست درست بود. خوشحال میشم اگر شما هم کشیدید نتیجه را برایم بنویسید.فقط کلک نزنید

یک تهدید

یک نفر من را تحدید کرده که اگر یه پست خوب در موردش ننویسم میاد و وبلاگم را هک میکنه و تمام آرشیوم را پاک میکنه....البته من اول اونا تحدید کردم. داستان از اونجا شروع شد که دیشب رضا (به قول مدیر عزیز،همسر جان )پس از دو ساعت که پای کامپیوتر بود من ازش خواستم بلند بشه تا من وبلاگم را شب عیدی آپ کنم ولی اون به من و بلاگم خندید و پزهای وبلاگی و آمار بازدیدکنندگان از طرف من و از طرف اونم امتیاز عکسهاش در فتوسیگ شروع یک بحث شد و چون اون همیشه در بحث آرامش خودش را حفظ میکنه و من حرص می خورم منم تهدیدش کردم که یه پست در مورد بد جنسی هاش تو وبلاگم می نویسم اولش تهدید کرد که اگه نوشتی کامنت بدجور میزارم که آبروت بره و بعد تهدید کرد که هکت میکنم.

حالا من موندم با یک هفت تیر که روی شقیقه امه.

داستان من و اون از اونجایی شروع میشه که زمستون سال 79 پس اتمام پروژه ای که به واسطه اون در انرژی اتمی کار می کردم مدیر مربوطه دستور دادند که از فردا به دفتر داخل شهر بروم. فردای اون روز وقتی من وارد شرکت شدم برای اولین بار اونا دیدم که با یکی از همکاراش به محض ورود اینجانب یه چیزی در گوشی گفتند و شروع کردند به خندیدن (که بعدها بهم گفت که به تیپت خندیدیم که با پالتو و سامسونت اومدی). منم که خیلی بهم بر خورد با اخم رفتم نشستم. از قضا توی یک اتاق بودیم و دو تا میز کنار هم. از نظر من رضا خیلی سوسول بود و اصلا ازش خوشم نمی یومد. ساعتی یکبار هم مادر جانش بهش زنگ میزد و احوالش را می پرسید.و منم پوزخند می زدم.هر روزمان به کل کل کردن می گذشت. من عادت داشتم پرده های اتاق را روشن کنم تا نور بیاد ولی اون می خواست تاریک باشه.و بارها سر این موضوع بحث و جدل کردیم و روزی بیست بار این پرده باز و بسته می شد. هردومون برنامه نویسی می کردیم .من چون فاکس پرو کار میکردم و تحت داس بود بارها مورد تمسخر اون که اون زمان ویژوال سی کار میکرد قرار گرفتم. یادمه آخرای اسفند همون سال که من می خواستم لاتاری شرکت کنم و از قضا اونم همین قصد را داشت یک روز فرم های ثبت نام را گذاشته بود روی میزم. چهار ماهی از کل کل کردن هامون گذشت .یک روز یک بحث فمینیستی توی شرکت بین من و اون و یک از همکارا شروع شد وقتی اون عقاید من را در مورد این که ازدواج کردن اشتباه شنید خیلی تلاش کرد منا متقاعد کنه و این بحث ماه ها طول کشید .یک روزم من کتاب آتش و آتش افکن که شعرهای دوران دانشجویی ام را توش نوشته بودم را دادم بهش بخونه تا بفهمه من کله خر تر از این حرفهام.که ظاهرا اون اراجیف خیلی تو فکر برده بودش و ... قصه شروع شد.اون زمان هم من موبایل داشتم هم اون .یادمه اولین قبضی که پرداخت کردم به خاطر رضا 95000 تومن بود که تو سال 80 خیلی پول بود .که مامانم وقتی قبض را دیده بود فکر کرده بود 9500 تومن شده و سر 9500 کلی با من جنگ کرد. بگذریم .... و در شهریور همون سال مزدوجات شدیم. که اونم خودش قصه ای داره راضی کردن خانواده من که بگذریم. از حق نگذریم خیلی خوبه. بسیار آرومه که شاید این به ژن یزدی بودنش بر می گرده( یک رگه اصفهانی و یک رگه یزدی داره) . بسیار مهربونه .حتی اگر کسی بهش بدی کنه با بدی جواب نمی ده و با این کارش حرص منا در میاره. خیلی راحت بدی ها رو از ذهنش بیرون میریزه کاری که من نمی کنم. من بیشتر آرشیو می کنم. غر نمی زنه. شکمو نیست. عاشق کتاب و کار و طبیعت و عکاسیه. مغزش خوب کار میکنه. عاشق خریدن چیزهای گرونه. از فروشگاه لباس دیدن بدش می یاد. دوست داره توی سوپر چیزهای خارجی بخره. عاشق مک دونالد. توی هر سنی درس خوندن را دوست داره. از مایکروسافت بدش می یاد. عاشق جاوا.... بهترین حسنی که داره اینه که گیر نمی ده و آزادی های من را نسبت به دوران مجردیم کم نکرده بلکه بیشتر هم کرده. در عوض دوست هم نداره کسی آزادی هاش را بگیره.دروغ نمی گه .از شنیدن دروغ بدش می یاد.

حرص نمی خوره. عصبی نمیشه. یوگا کار میکنه. غذای رستوران نمی خوره. با همه خوب برخورد می کنه . حتی اگر از اون فرد متنفر باشه . فقط خدا را قبول داره. میگه اگر من مردم هیچ وقت زن نمی گیرم ولی در عوض لباس سیاه نمی پوشم و ریشمم می زنم. از رنگ تیره متنفره. شاد می پوشه. گاهی وقتها از لباس پوشیدنهای من برای سر کار خوشش نمی یاد ولی چیزی نمی گه .فقط یه نگاه میکنه که بدتر از صد تا فحشه. توی ترافیک خونسرده. موزیک ایرانی گوش نمی ده. دوستای مجازیش ایرانی نیستند. فرهنگهای مختلف را تجربه میکنه. قبلا سر ساعت به قرارش نمی رسید ولی از وقتی با من زندگی میکنه دقیق شده. و اما بدیاش.... ( جون من هک نکن این همه خوبی گفتم دیگه) خیلیییییییییی لجبازه ..... و......... دو تا زن داره. یکی من و یکی دیگه کامپیوترش ................کمک.........کمک.......کمک

سراب کوه

مثل کوه ایستاده و بعضی ها به او تکیه دادند و بعضی ها توی دامنه اش عشق بازی می کنند.رفتم بالا و بالاتر . اونجایی که آدمها کوچیک و کوچیک می شن. از اون بالا به پائین نگاه کردم. آدم ها مثل مورچه کنارش بودند. برگشتم به عقب نگاه کردم. پشتش خالی بود. کاغذی بود.به هیچکس تکیه نداده بود.

پ . ن :یکی از کارهای جوادی که توی سن 14– 15 سالگی انجام می دادم نوشتن شعر های خواننده ها در دفتری بود .الان که فکرش را می کنم نمی دونم چرا این کار را می کردم ولی می کردم.امروز موقع کار و فکر کردن داشتم به موزیکی از قمیشی گوش می دادم ( تعجب نکنید در شرکت ما موزیک گوش کردن امری عادی است و مدیران به تنوع در کار معتقدند)که یک دفعه هوس کردم متن شعرش را اینجا ثبت کنم .چون گاهی اوقات به دردم می خوره بدجور.

گریه کن گریه قشنگه

گریه سهم دل تنگه

گریه کن گریه غروره

مرحم این راه دوره

سر بده آواز هق هق

خالی کن دلی که تنگه.......

فکر کنم امروز باید من روی صندلی داغ بشینم.

یادی از گذشته های دخترک

اپیزود اول:

داشتم از کوچه پس کوچه های گذشته هایم رد می شدم ، پایم به سنگی خورد و زمین خوردم.همان دردی را احساس کردم که قبلا هم احساسش کرده بودم . فکر کنم قبلا هم پایم به همین سنگ خورده بود.

اپیزود دوم:

چند سال پیش دخترک دانشجویی بر روی کاغذ کاهی نوشت:

بابا نان داد.

بابا آب داد.

ولی

او بابا ندارد.

پس چه کسی به او نان و آب می دهد؟

کاغذ را باد برد. به سرزمینی که آنجا کسی سواد خواندن ندارد.کسی او را برداشت و خطهای قرمزی روی آن کشید و گفت : تعلیق ....

بابای دخترک به آنها آب و نان داد و کاغذ های کاهی را پس گرفت و خطهای قرمز روی آن را پاک کرد و آن را درون صندوقچه ای اسیر کرد و قفل بزرگی بر آن و لبان دخترک زد.

بابای قصه ما فراموش کرد خط قرمزی که روی قلب دخترک کشیده شده را هم پاک کند.

اپیزود سوم:

از اون روزها سالها می گذرد. در آن صندوقچه هیچ وقت باز نشد ولی لبان دخترک از هم گشوده شد و این راز به دوستی قابل اطمینان گفته شد( من هم اونجا بودم و شنیدم)....و این سه اپیزود خلق شد.