این همه کاغذ سفید، تو دنیا ریخته که هنوز سیاه نشده، آنوقت گیردادی به حاشیهی کتاب من و هی کنار جادهی کتابم ویراژ میدی تا حواسم را پرت کنی.
سعی میکنم بهش نگاه نکنم اما وقتی خدا چشم را آفرید زیر چشمی هم باش آفریده شد. ازآنجایی که منم دست و فرمان خوبی ندارم میترسم حاشیهخوانی کار دستم بده و از جادهی قصهام خارج بشم و بزنم تو خاکی. آنوقت است که هول میکنم و جای کلاج و ترمز را گم میکنم و سر از خونهی همسایه در میآورم. حالا یا سر من میشکند یا دیوار خونهی همسایه. سر من که بعیده، آخه سری که درد نمیکند را که دستمال نمیبندند اما دیواره شاید.
مردم هم که بیکار از خانههاشان بیرون میریزنند و یکی به اورژانس زنگ میزند و یکی به پلیس. یکی به من فحش میدهد که هووووی زنیکه هواست کجا بود و یکی زیر چشمی چشمچرانی. منم منتظر و هراسان میایستم تا پلیس بیاید و مقصر را پیدا کنه. پلیس میآید و کروکی میکشد و منو تقصیرکار اعلام میکند. حالا هی من بالا و پایین می پرم که باور کن تقصیرکار من نبودم و خودش آمد جلوی من و من قصد شکستنش را نداشتم و خودش شکست و البته ناگفته نماند که در دلم هی به تو با حاشیه نویسیت فحش میدهم که منو به این روز انداختی. پلیس هم بدون توجه به خزعبلات من، گواهینامهام را میگیرد و جایش یک دستبند کلفت به دست من میزند البته نه فکرکنی به قشنگی دستبند طلایی که برایم نخریدی ها...نه.
بعد هم بیسیم می زند تا منو ببرند کلانتری. منم که سرم درد میکند برای تجربه و هیجان، قند در دلم آب میشه اما به روی خودم نمیآورم. پلیس کتاب را میبندد ولی من هنوز چشمم دنبال حاشیههاست. سوار ماشین بنز پلیس میشوم و آژیرکشان انگار که قاتل گرفتهاند، میبرندم. با خودم می گویم این همه سر ما شکست کسی نگفت خرت به چند من ... که می رسیم دم کلانتری.
دو نفر با برانکاو منتظر ایستادهاند اوه نه اشتباه شد این خط مال اونیه که می برندش بیمارستان. تکرار میکنم، دو نفر سرباز با اسلحه به پیشوازم میآیند از این سربازها که موهایشان را با ماشین چهار زدهاند. لباس رنگورو رفته به تن دارند یکی با لهجهی ترکی حرف میزند و آنیکی هم مال همین حوالی... کجایی باشد؟ ممممممم شمالی خوب است. از ماشین پیاده میشوم. انگار که جن دیدهاند. به چشمکی دعوتشان میکنم و توی دلم دوباره به تو با حاشیه نویسیت فحش میدهم.
به راه میافتیم از این راهرو به آن راهرو ... یاد فیلمهای ماه رمضان میافتم میخواهم شوخی و خنده را راه بیاندازم اما از آنکه ترکتر است میترسم. نه که فکر کنی از خودش میترسما نه از آن اسلحه و آن ژن یدککشش بیشتر. سکوت میکنم تا میرسیم به اتاق افسر پلیس. به اتاق افسر وارد میشویم. به چشمم افسر پلیس آشنا میآید. یادم نیست درکدام فیلم دیدمش. کمی شبیه پژمان بازغی. اصلا انگار خودش است. چه تصادفی.
پژمان، نه ببخشید افسر پروندهام را میخواند و سرش را بالا میآورد و میگوید چرا زدی سرشو را شکستی؟ منم میگویم به خدا من بیتقصیرم. داشتم قصهام را میخواندم که چشمم به حاشیهنویسیها افتاد، خواستم بخوانمشان که یکدفعه دیدم از جاده خودم دارم خارج میشوم و در حاشیهام. ترسیدم. خواستم خودم را از حاشیه نجات دهم و برگردم در قصهی خودم که یک مرتبه جای ترمز و کلاج را گم کردم و رفتم توی دیوار همسایه. تقصیر من نبود که... که یک مرتبه حرفم را قطع میکنه و با صدای بلند میگه سربااااااااااز اینو ببرین بازداشتگاه.
هیجان و تجربه تا اینجا بد نیست اما از این به بعدش، میترسم و شروع میکنم به عرزدن شاید دلش به رحم بیاید اما او که دستم را خوانده با عصبانیت میگوید زنداااااااااان . منم در همان حال که آبغوره میگیرم، میگویم زندان زنان؟ بعد من زندانی میشم. اونم چند سال، که زنداننشین حاشیهنویسیهای تو میشوم.
حالا تا اینجایش حرفی نیست اما اگر میخواهی حاشیهنویس قصهها باشی، باش. اما حاشیههات را ته قصهها بنویس. آنجا که نوشته، پایان. همیشه به اندازهی یک وجب کاغذ سفید هست. وقتی آدم قصهاش را تمام کرده و دارد رویاش را مزمزه میکنه...آنوقت تو هم بیا و خطخطی کن. ما هم کلاج و ترمز را میگیریم و بعد دنده یک و بعد دنده خلص. کتاب را میبندیم و پیاده میشویم و در حاشیهی نوشتههای تو قدم میزنیم. دیگر نه جادهخاکی هست و نه سرعتی و نه دویار همسایهای که بشکند. میشود حتی یک کافه هم پیدا کرد و یک قهوه خورد. سیگاری دود کرد و برگشت. من سوار بر قصهام میشوم و آینه را تنظیم میکنم و دنده را یک میکنم و بوقی و گاز. فقط یادم باشد برای خارج شدن از حاشیهها حتما راهنما را پایین بزنم.