فرصت کم بود و دیدارت پشت شیشههایی که سالهاست جایگاه اثر انگشتهایی است که شیشه را به جای پوست و گوشت لمس کرده؛ کمتر. فرصت کم بود و شنیدن صدایت پشت گوشیِ رنگ و رورفتهای که سال به سال، دست به دست و گوش به گوش چرخیده و جز نفس و سکوت انتقال نمیدهد؛ بیروحتر. فرصت کم بود و نگهبان مثل همیشه نگاهبانمان بود و به جای او ما از سنگینی نگاهش شرم کردیم و همهی حرفهایی که برای این لحظه آماده کردهبودیم را بلعیدیم . فرصت کم بود تا مثل جنین به دنیا نیامده صدای قلبم را روی اسپیکر بگذارم تا باور کنی هنوز قلبم میزند اما به این دنیای کثیف نیامدهام. فرصت کم بود که بگویم در دیار چشمهایم خشکسالی شده درست مثل زاینده رود که خیلی وقت است به زمین فوتبال پسرکان فراری از مدرسه تبدیلشده و لابد همین روزهاست چشمان منم زمین بازی شود. فرصت کم بود تا از مرغهای خانهی همسایه بگویم تا بخندی و برای چند دقیقهای فراموش کنی مرغهای شغال خوردهی خانهی خود را. فرصت کم بود که تو از سلول سیاهت بگویی و من از رنگپریدهگی سلولهای قرمز. فرصت کم بود و نگاه نگهبان سنگین و شیشهها پر از اثر انگشتانی که لابد میخواستند مثل من با کلمات بازی کنند و حک کنند چقدر«دلتنگتم» که هنوز «میمش» را ننوشته نگهبان تو را برد و فرصتی نداشتی تا بخوانی «متگنتلد». شاید زندانی بعدی پشت همین شیشهها فرصت خواندن داشت و به دل گرفت و جایش لبخندی گرم به زنی که دلتنگش نیست پس داد. فرصت کم بود اما صبر من زیاد تا روزی دیگر و ملاقاتی دیگر مراقب خود باش و قول بده زندانی خوبی باشی تا شاید زندانبان دلش به رحم بیاید و فرصتی بدهد تا این نامه را بخوانی. فرصت خیلی کم بود...
3 comments:
بیست... وقتی حس معلم بودن بعد از مدتها سراغم میاید و باز ورقه ی امتحان تو را پیش چشمم می گذارد نمی توانم ساکت باشم؛ بیست: برای یک متن بی عیب و نقص. بیست: برای روایت زلال یک احساس. فراموش نکن که بهترین اثر ادبی وقتی به وجود می آید که نویسنده بتواند پرده ی میان احساس و کلمه را بردارد و کلمه، فنای در احساس شود و بر کاغذ بریزد.
به جواد عزیز:
مرسی استاد.... مرسی
و تو نمي داني كه من چه اندازه از گوشي تلفن بي زارم كه بي روحٍ چشم هايش ، تنها نفس را مي رساند و سكوت را؛ غافل از اينكه بي برق نگاه ، سكوت را و نفس را هيچ جذبه اي نيست...
سبز باشي شراره ي عزيز
Post a Comment