پدال گاز است و عقربهای که سرعت بالای 170 را نشان میدهد و جایی که پدال فرو میرود اما فرمان هیچکاره. اینجا اتوبان است و تو کنار اتوبانی ایستادهای که توقف در آن مطلقا ممنوع است. ماشینهای سفید و سیاه و قرمر و آبی میآیند و میروند بی آنکه متوجه شوند تو کنار اتوبان زیر تابلوی خطر ریزش کوه ایستادهای. اینجا اتوبان است و حاکم اتوبان پدال گاز است و سرعت و رفتن نه ایستادن آن هم زیر تابلوی خطر ریزش کوه.
از دور ماشینت را دیدم که تنها و یکه کنار اتوبان افتاده بود. نزدیکش شدم تا تو را بدون زره آهنی بیابم. ایستادم. نگاهی به داخل ماشین انداختم. درهای ماشین باز بود اما تو نبودی. نگاهی به اطراف انداختم، هرچند خودت نبودی اما کنار جاده ایستاده بودی و به ماشینها نگاه میکردی. ماشینهای رنگارنگی که میآمدند و میرفتند و دودی که در چشم تو میرفت. جلوی پایت ایستادم، شیشه را پایین دادم ، صدایت کردم، نشنیدی. بوق زدم، نشنیدی. تازه فهمیدم چشمت به این زرههای رنگی است و فکرت سوار بر آنها رفته. ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم. روبرویت نیاستادم که به اندازهی کافی روبرویت رژه میرفتند. رفتم کنارت. قدت بلند بود و به شانههایت نمیرسیدم. هنوز متوجه بودنم نشده بودی اما بودم. ایستادم تا نگذارم کوه ریزش کند. کوه از من قویتر بود. ریزش کرد و من و تو و تابلوی «خطر ریزش کوه» زیر خروارها سنگ دفن شدیم و ماشینهای رنگ به رنگتری که با سرعتهای بالاتری که از کنار ما میگذشتند و هیچکس نمیدید زیر خروارها سنگ ریزه من و تویی دفن شده . تا بولدوزری بیاید و به قصد جمع کردن سنگریزههای کنار جاده ما را پیدا کند و فردا تیتر اول روزنامهی صبح شهر شویم و هنوز عصر نشده آن تیتر اول دور سبزیهای خورشی زنی که شب مهمان دارد پیچیده میشود و فردایش به جمع خاطرههای سطل زباله میپیوندیم.
باور کن در اتوبان باید گاز داد و سبقت گرفت و رفت. نباید کنار جادهای که توقف مطلقا ممنوع است ایستاد و با لاشههای رنگبه رنگ نگاه کرد. یکی سفید است یکی سیاه یکی قرمز یکی آبی همه میتازند و دودی است که فقط در چشمهای تو میرود.
اینجا اتوبان است. قانونش اتوبانی. پشت سرت را نگاه نکن. دنده را عوض کن و فقط گاز بده... همه جا توقف مطلقا ممنوع است.
0 comments:
Post a Comment