قلب شنی....پارت وان

آمدم تا از دریا بنویسم. نه که فکرکنی از قدم‌زدن تو ساحلش و غروب خورشیدشو نسیم نوازشگر و ... نه. که همه‌ی این‌ها را روزایی که با یه چوب روی ساحل شکل قلب می‌کشیدیم، گفتم. اون روزایی که هنوز نقاشی قلب شنی تموم نشده بود یه موج می‌زد و قلب را با خودش می‌برد، گفتم. اون روزا که قایق‌های کنار ساحل را می‌دیدم و فقط ازشون عکس می‌گرفتم و بعدش هر کی می‌دید به به و چه چه می‌گفت. همه‌ی این‌ها تو یک فولدر بود تا لب‌تاپم ویروسی شد و مجبور شدم همه را فورمت کنم. بعد از فورمت نه قدم‌زنی بود دم ساحل و نه غروبی و نه نسیمی و نه قلب شنی. رفتم سوار قایق شدم و نخ کشیدم تا وقتی که بنزین داشت گازوندم تا وسط دریا. جایی که نه ساحل دیده می‌شه نه قدم زنی و نه قلب شنی ... من و دریا و روز و شب و سکوت. گاهی موجی بالا و پایین می‌بره منو. خوابیدم کف قایق. قایق هر جا دوست داره می‌ره. منم دوست دارم. چشمامو بستم تا چشمم به هیچ ابری نخوره. بارون می‌آد خیس می‌شم. آفتاب می‌آد خشک می شیم. نه که فکر کنی که دلمو زدم به دریا که نه...فقط همه‌ی چیزایی که تو دلم بود را دادم به دریا. حالا دل دریا پر شده و اینو از غرش‌هاش می‌شه فهمید. می‌دونم همین‌ غرش‌ها که پُر شده از دل‌پُری‌های ساحل‌نشینی که دلو به دریا زده و همه‌ی قلب‌های شنی را با خودش می‌بره به ساحلی دیگه و قدم‌زنی دیگه و دخترکی که با چوبی نازک روی شن‌ها قلب می‌کشه و... و این قصه ادامه داره تا وقتی که از همه‌ی به به و چه‌چه ‌هایی که ثبتشون کردی خسته‌بشی و از پشت دوربین بیای بیرون و به قایق‌ها‌ی خالی نگاه کنی و باور کنی قایق‌های خالی برای سوار‌شدن و رفتن به جایی که هیچ کس نباشه و تو باشی و تو باشی و تو. تا خودت باشی و خودت و خودت.

1 comments:

من اما قلبمو روی یه سنگ خارا کشیدم