تا حالا در مورد فرار مغزها از کشورمون ایران خیلی حرفها شنیدیم و این قضیه دیگه خیلی تکراری شده. ولی نمی دونم در مورد گروه مزدا تا حالا چیزی شنیدید؟
گروه مزدا از اول حروف جمله روبرو گرفته شده: مردان زن در آمریکا
این گروه مردانی هستند که مثل تراکتور اینجا کار می کنند و همسران و فرزندان گرام در آن طرف خرج می کنند. چند مورد از این مدل افراد را در فامیل دیده بودم ولی هیچ موقع نفهمیدم چرا اینجوری شده و می دیدم همیشه همسران این افراد محکوم می شدندتا اینکه به تازگی شاهد داستانی در این مورد بودم.
آقای ایکس بعد از این که در یکی از رشته های مهندسی فارق التحصیل میشه در یکی از شرکتهای دهن پر کن شروع به کار می کنه... چند سال می گذره و چون توی کارش موفق بوده سرپرست قسمتی میشه... بعد از مدتی هم به سمت مدیر عاملی در می یاد. پس از مدتی تصمیم به ازدواج می گیره ... خوش تیپ بوده و شغلشم خوب بوده و مورد حمایت پدرجانشم بوده و با دختری ازدواج که اونم مورد حمایت پدرجانش بوده... زندگی شروع میشه ...
بعد از مدتی آقای ایکس مدیر عامل یک کارخانه در حال ورشکست دولتی میشه و در عرض دو سال نه تنها اون کارخونه را نجات می ده بلکه کارخونه سود آور هم میشه و آقای ایکس اون سال به عنوان مدیر عامل نمونه انتخاب میشه.
مدیر عامل نمونه قصه ما از پنج صبح که از خونه بیرون می یومد زودتر از دوازده شب خونه نمی رسید. تازه پیش همسرش نه تنها مدیر عامل نمونه نبود بلکه اگر پیش درد و دل همسرش می نشستی از اون به عنوان بدترین همسر دنیا یاد می کرد. آقای ایکس ما تصمیم گرفت که بچه دار بشه و مثل خیلی از مردهای ایرانی فکر میکرد اینجوری سر همسرش را گرم میکنه و به کارهاش می رسه. نی نی به دنیا اومد.
آقای مدیر نمونه حالا آقای پدر شده بود. پدری که در ظاهر پدر بود ولی همه فکرش کارگراش و کارخونه ای بود که مال خودش هم تازه نبود و وجدان کاری.....توی همون سال پیشنهاد بهتری بهش شد و مدیرعامل یک شرکت بزرگتر شد... همون سال به خاطر کار وحشتناک بیماری های سن پنجاه سالگی گردن درد و آرتورز به بدن جوون سی و پنج ساله وارد شد.
کار پشت کار .... شرکت هر روز سود آورتر می شد و جالب اینکه پولش در جیب افرادی دیگر بود. در این بین به باند بازی هایی پی برد و بد جوری از نظر روحی ضربه خورد.از یک طرف همسرش از دستش راضی نبود و از طرف دیگه تازه فهمیده بود همه این کارهایی که کرده چه فایده و.....( جرات گفتن ندارم). تصمیم گرفت از این مملکت بره . چون احساس می کرد دیگه کسی قدرش را نداره و ارزش ها تعابیری دیگه پیدا کردند. فردای تولد 36 سالگی خودش و 1 سالگی پسرش به سمت آمریکا – لوس آنجلس پرواز کرد .
قصه رفتن خود داستانی مفصله که جای گفتنش اینجا نیست. شش ماه اونجا بیشتر دوام نیاورد. همسر و پسرش را گذاشت و برگشت. به قول خودش دلش به حال اون کارگراش می سوخت. کارگرانی که وقتی فهمیدند داره می ره جدا کار را تعطیل کرده بودند و در گوشه ای گریه می کردند. برگشت سر کارش . دیگه براش مهم نبود آقازاده ها کی هستند و چی می گن مهم براش هدفش بود. همسر در امریکا و او در اینجا. ساعت کاری 18 ساعت. ....
او خود را به گروه مزدا معرفی کرد پول اینجا..... خرج آنجا.... به چه قیمتی.... وقتی همسرش بعد از یک سال برای سفر به ایران آمد من دیدم به چشم خود که در فرودگاه پسر 2 ساله اش پدرش را نمی شناخت و اون شب آقای ایکس چند سال پیر شد وقتی پسرش از رفتن به آغوش پدر امتناع می کرد. نمی دانم عاقبت این پسر آمریکایی با پدر ایرانی ایران دوست که کسی قدرش را نمی داند چه می شود؟ تنها چیری که می دانم این است که پس از این همه تلاش این پدر ، امروز همسرش او را محکوم می کند و فردا پسرش. به نبودنش ...
جدا وجدان کاری چقدر ارزش دارد؟ زندگی و همسر و فرزند چقدر؟ چقدر بالا نشینها برای مغزهای مملکت ارزش قائل هستند؟ و چرا عده ای از مردان ما به گروه مزدا می پیوندند؟ خواسته .... نا خواسته.... به خاطر وجدان کاری.... فرار از همسران .... عادت کاری..... دلسوزی بیش از حد ....و آیا نی نی قصه ما روزی این پدر را درک میکند یا او هم مانند بالانشینها او را محکوم میکند؟؟؟؟؟
و تا کی او دوام می آورد؟چه کسی مرهم خسته گی هایش است .... دولت؟ همسر یا پسر؟
0 comments:
Post a Comment