مجنون‌کُشی

در حیاط خانه دوران بچه‌گی‌ام یک درخت بید مجنون داشتیم. این بید مجنون رشد عجیبی داشت به حدی که از بلندای ساختمان بالاتر رفته بود. گویی لیلی‌اش در آسمان بود و می‌خواست به او رسد. یک روز که از مدرسه می‌آمدم از دور که چشمم به خانه افتاد، احساس کردم خانه لُخت است و چیزی کم دارد. به خانه رسیدم دیدم همسایه طبقه همکف از دست برگهای ریخته شد در کف حیاط کلافه شده و آن را از کف بریده است و برای اینکه مطمئن شود که دیگر رشد نمی‌کند، در محل برش نفت ریخته بود. آخر این مجنونِ ما مثل آدم‌هایی که سرطان دارند و شیمی درمانی می‌شوند و موهایشان می‌ریزد، ریزش برگ داشت. آنچه بعد از اجرای نمایش مجنون‌کُشی در حیاط خانه‌مان باقی ماند، یک صندلی چوبیِ استوانه‌ای بود. همسایه‌ی ما قاتل مجنون بود و آلت قتاله‌اش نفت. بعد از گذشت چند هفته، دیدم از کناره‌های صندلی چوبی جوانه‌ای بیرون زده، گویی نفت به این نقاط نرسیده بود. بعد از چند ماه بید مجنون، دوباره مجنون شد. یک سال بعد همسایه طبقه همکف را دیدم که تمام موهایش ریخته است. شنیدم که سرطان دارد و شیمی درمانی می‌کند.

دادگاه رسمی است

این ها که در عکس می بینی سرگردان بر روی سرامیک راهپیمایی می کنند، تکه های پازلی هستند که قرار بوده روزی من حوصله بخرج دهم و دلی را به دل داده اش رسانم تا دست به دست هم دهند و نقشی آفرینند.

ولی چندی پیش دلم حوصله اش سر رفت و بی آنکه با عقلم مشورت کند سرخود، او را به مرخصی فرستاد و اینگونه شد که امروز من

بی حوصله ام و نتوانستم در نبودش به وعده وعیدهایی که به هزار تکه پازل داده بودم عمل کنم. آنها هم بر علیه من راهپیمایی کرده اند و خواستار پاسخ از من شده اند. من هم پاسخی ندارم جز اینکه دلم را به پای میز محاکمه بکشانم.

پ.ن: آیدا از سیروسلوک به این آدرس کوچ کرد.

خانم، یک فال بخر

بعد از رد شدن از چراغ سبز وارد خیابانی شلوغ شدیم. تصمیم گرفتیم ماشین را پارک کنیم و کمی پیاده روی کنیم. جایی برای پارک ماشین پیدا نمی شد. به پیشنهاد من قرار شد زیر تابلو توقف مطلقا ممنوع پارک کنیم. آخر بعد از مدتها فرصتی پیش آمده بود که قدم بزنیم پس هیچ توقف ممنوعی نباید این فرصت را از ما می گرفت.

به راه افتادیم. حرفی برای گفتن نداشتیم جز اینکه دائما بگوییم هوا خیلی سرد است.... هنوز چند قدمی نرفته بودیم که بیزینسمن ِ تقریبا ده ساله ای با ظاهری ژولیده و صورتی که از سرما مثل لبو قرمز شده بود، با چشمانی که هر لحظه امکان داشت اشک تمنا از آن سرازیر شود به سمتمان آمد. بیزینسمن فال حافظ می فروخت. جعبه ای که پر از پاکتهای سفید حاوی فال بود را به سمت من گرفت و من که با هیچ نوع فالی رابطه خوبی ندارم از برداشتن امتناع کردم. همسر مربوطه از من خواست فالی بردارم و بالاخره من در برابر خواسته او و چشمهای خیس پسرک و نیت ذهنی خودم تسلیم شدم و فالی برداشتم. جرات باز کردن پاکت را نداشتم. می ترسیدم. این ترس را بچه تر که بودم در برابر شنیدن کلمه "نه" اززبان پدر و مادرم تجربه کرده بودم. پشیمان از برداشتن فال بودم که یکباره چهره پسرکِ فال فروش جلوی چشمم آمد و گفت: زندگی چند صباحی پیش به من گفت "نه" ولی خواستم و زندگی کردم. جرات داشته باش و در پاکت را باز کن. نفس عمیقی کشیدم و فالم را خواندم.

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

به دست مرحمت یارم در امیدواران زد

پ.ن: در انتهای فال این جملات نوشته شده بود:

سرنوشت خوبی در انتظار شماست. از خوردن مال حرام پرهیز کن. مسافری داری دیدار ها تازه می گردد. شما از کسی عصبانی می شوید و گاهی در خانه بد اخلاقی می کنید. هر چه صدمه دیده ای از رقیب بوده. کاری در نظر داری دنبال کن موفق می شوی. خدا را فراموش نکن.

سیلورمن گِلی

سال 73 زمانیکه دانشجوی ترم 3 بودم و احساس رضایت از دانشجو بودن بهترین حس آن دورانم بود و فکر می کردم شاخ غول را شکسته ام و کتابهای 500 صفحه ای اوریجینال در دست می گرفتم و در وسط دانشگاه رژه می رفتم و در حال گذراندن واحد "خودنمایی سنی" بودم و فکر نمی کردم که شاید روزی در چاه بیافتم، در چاهی به عمق 4 متر افتادم.

داستان از این قرار بود: یک بعدازظهر بهاری در حالی که کتاب ریاضی سیلورمن را در آغوش گرفته بودم و کوله ای بر دوش و در حال رژه رفتن و فخر فروختن بودم و همه چیز را می دیدم جز یک قدمی ام، یکباره همه جا تاریک شد. در یک لحظه خود را در انتهای چاهی که بعدا فهمیدم به عمق 4 متر بوده، دیدم. هر چه تلاش کردم نتوانستم خودم را از چاه بیرون بکشم. در آن لحظه یادم آمد که خانواده محترم هیچ وقت اجازه ندادند از دیوار راست بالا بروم و امروز چقدر نیاز به این حرکت است. با خود گفتم من که تا به امروز نمره تربیت بدنی ام کمترین نمره کارنامه ام بوده آخر چگونه می توانم خود را از این منجلاب نجات دهم؟ غرور 19 سالگی از یک طرف و ترس از اینکه فردا در دانشگاه انگشت نما شوم از طرف دیگر حنجره ام را گرفته بودند و اجازه نمی دادند که فریاد بزنم و کمک بخواهم. تصمیم گرفتم از این فرصت استفاده کنم و برای یکبار هم که شده از دیوار راست بالا روم. ولی هرچه تلاش کردم بی فایده بود.

بالاخره بعد از نیم ساعت دوستانم توسط آقایی که ظاهرا از پشت سر شاهد سقوط آزاد من بوده، خبر دار شدند و با طنابی برای نجات من آمدند. بماند که بالا کشیدن من از این چاه چه دردسرهایی به همراه داشت ولی بالاخره بعد از گذشت 1 ساعت در حالی که فِریم عینکم شکسته بود و دستهایم زخمی و سیلورمنم گِلی شده بود از چاه بیرون آمدم.

ای کاش همیشه اینگونه بود که بعد از گذشت 1 ساعت از چاه بیرون بیاییم. گاهی شاید هفته ها، ماه ها یا شاید سالها طول بکشد. همه ی این ها را وقتی به یاد آوردم که، چشمم به کتاب سیلورمن افتاد. امروز آن سیلورمن گِلی، مثل قالیچه سلیمان، مرا به اعماق آن چاه برد. یک ساعت زندگی بدون غرور و فخر. با خود گفتم ای کاش آن روز تمام غرورم را در چاه جا گذاشته بودم.

در انتظار سبز شدن چراغ راهنمایی

ما در ماشین نشسته بودیم و منتظر سبز شدن چراغ راهنماییِ اه سه زمانه بودیم. در فکر بودم آیا بالاخره این بار بعد از سبز شدن چراغ، موفق به رد شدن از چهارراه می شویم یا نه که چشمم به ماشین سمت راستمان افتاد. در آن ماشین پیر مردی تقریبا 70 ساله، با دستانی چروک، کلاهی پشمی بر سر، عینکی کائوچویی مشکی بر چشم و ابروهایی گره خورده با اخم، راننده بود و خانمی که خوب دیده نمی شد ولی به ظاهر از راننده فرسوده تر، در کنارش نشسته بود. هیچ کلامی بین آنها رد و بدل نمی شد.گویا بوی عطری با اسانس “سکوت” در آن فضا پیچیده بود. آنها منتظر سبز شدن چراغ راهنمایی بودند.

سرم را برگرداندم و به ماشین سمت چپمان نگاه کردم. دختر و پسری جوان با رنگ و لعابی امروزی، با موهایی که بیشتر شبیه آناناس بود تا مو، با شانه هایی نزدیک به هم و ظاهرا دستانی در هم گره خورده در آن ماشین نشسته بودند. خنده بین آنها رد و بدل می شد. گویا بوی عطری با اسانس “عشق” در آن فضا پیچیده بود. آنها منتظر سبز شدن چراغ راهنمایی نبودند.

?!!!!

اگه گفتی چرا مسابقه اسب سواری داریم ولی مسابقه الاغ سواری نداریم؟

.

.

چون

... الاغ به همه چی فکر می کنه ، جزبه نقطه پایان!!!!

online خاکسپاری

لحظه به لحظه خبر مراسم خاکسپاری اش را با موبایل خبر می داد. دل نگران بود. بین آمریکایی و ایرانی بودن غوطه ور بود. دلش می خواست همسرش در آمریکا به روش مسلمانها به خاک رود. خودش هم نمی دانست چرا! عقاید چندین و چند ساله اش که سالها پیش در ایران جا گذاشته بود امروز به سراغش آمده بودند.

به صورت آنلاین ... خبر می داد.غسلش دادند... به روش مسلمانها کفنش کردند... بر روی کفن، به روش مسیحیها کت و دامن به او پوشانیدند... حلقه اش را دستش کردند...به قبرستان مسلمانها رسیدیم...به خاک رفت ولی با تابوت.

از کودکی قصه شب اول قبر را شنیده بود . دیده بود که هر کس که می میرد برایش دعا می خوانند که آرامش داشته باشد. از همه اقوام داخل ایران خواست که دور هم جمع شوند و دعا بخوانند تا همسر 49 ساله اش در قبر آرامش داشته باشد.....

زود یا دیر مهم نیست. در کدام سرزمین به خاک رفت مهم نیست. با کفن یا کت و دامن مهم نیست. با دعا یا بی دعا به خاک سپرده شد مهم نیست....مهم این است که او دیگر در میان ما نیست و تنها ما با یادش زنده ایم.

نمیشه همه اشتباهات را با پاک کن پاک کرد

تمام مغزم جوهری شده. می دونی چرا؟

چون با خودنویس داخلش می نوشتم و از بس که غلط داشتم و مجبور بودم خط بزنم و دوباره بنویسم خط خطی شده و الان جوهری.

حالا یا باید با مداد بنویسم که راحت تر بتونم غلطهایم را پاک کنم یا سعی کنم اشتباه ننویسم.

به: ا.ن

مگه فرقی می کنه که سود را با "سین" بنویسیم یا با "ص" ؟

مگه فرقی می کنه که تورم را با "ت" بنویسیم یا با "ط" ؟

مگه فرقی می کنه که هزینه را با "ز" بنویسیم یا با "ض" ؟

مگه فرقی می کنه بنویسیم:

کاهش سود بانکها یا کاهش صود بانکها، کاهش تورم یا کاهش طورم، سهام عدالت یا ثهام عدالت، انرژی هسته ای یا انرژی هصته ای.......... برای من و اون فرقی نمی کنه. من اگه جای تو بودم، وقتمو صرف س و ص ، ت و ط ، ز و ض نمی کردم. برادر جان در بند سبز و سفید و قرمز نباش. ترکیب همه رنگها در نوع خودش زیباست. من جای U بودم بجای نشستن با آدم بزرگها گوش به پیر دلهای جوونی می دادم که به خط پایان رسیدند.

کی می گه زندون بده

وقتی زندونی خودش عاشق حبس ابده

کی می گه زندون بده

وقتی زندونی خودش نخواد تن به آزادی بده

هیزم

امروز در دادگاه ذهنم حکمی صادر شد.

متهم ردیف اول کتابهای نشسته در قفسه فلزی، شناخته شدند.

کتابهایی که سالها بار خر کردم و یک ده هزارم آنچه خواندم را به من یاد ندادند.

فردا حکم اجرا می شود.

می خواهم کتابهای خاک گرفته، زندانی شده در قفسه های فلزی را

آتش بزنم .

تا از شعله اش دستی یخ زده گرم شود.

و خاکسترش چهره رنگ پریده دخترک را دلنشین تر کند.

یک روز زندگی برای خودمان-25 آبان

پیش نوشت: دوستان عزیز، همراهان وبلاگ 54ری ، این پست صرفا جهت ثبت یک خاطره شخصی نوشته شده است . لطفا توقع خاصی از این پست نداشته باشید.

چهارشنبه، 24 آبان 1385 ، روزی که وارد ششمین سال شروع زندگی مشترکم شدم، راهی سفری یک روزه شدم. تنها نه، و نه با همسر بلکه با دوستانی که پذیرفتند همسفرم باشند.

روزهای سرد و دلگیر پاییزی، هوای ابری، باران، دل تنگی ها، خسته گی ها... همه و همه عاملی بودند برای این سفر یک روزه. سفری برای رفرش شدن دوباره، دیدن، فراموش کردن و فرصتی برای فکر کردن.

چهارشنبه شب ، 23:30 به راه افتادیم. قطار، واگن2، کوپه6 نفره که 4 نفر بودیم. همراهان ما در این سفر Mp3 Player با موزیکهای select شده ای که با هر کدام یک دنیا خاطره داشتیم.

گریه کن قمیشی....Nine Million Bicycles by Katie Melua.... آخرین معشوق مجید...... life for rent by dido انتظار امید those were the days by mary hopkin....

صحبت، سکوت، بازی، خندیدن، موزیک، فکرهایی با علامت سئوال... تا نزدیک صبح همین بود.با کمی تاخیر 8 صبح رسیدیم...تهران.

چه کردیم ؟ کجا رفتیم؟ چه خوردیم؟کمی خصوصی است که از آن می گذرم...

فقط می گویم ، پنجشنبه 25 آبان 1385 خودمان بودیم، هر کس با فکرش آزاد قدم می زد. بدون باید ها و نباید ها. همراه با چرا های مخصوص به خودمان راه رفتیم... راه رفتیم و موزیک گوش دادیم و عکس گرفتیم. فکر کردیم و فکرمان را برای همدیگر share نمی کردیم و کسی به کسی نمی گفت به چی فکر می کنی؟ فکر خودم بود! تنهایی خودم بود! تصمیم خودم بود.

سردم بود... لبخند...چشمک...سورپرایز...صحبت...بحث...بن بست...تصمیم...گرمم بود...فکرفکرفکرفکرفکرفکر.

یک دور کامل دور تهران نزدیم ولی خیلی راه رفتیم. پیاده ، تاکسی، مترو و خسته نشدیم. فکرهای خوب، فکرهای بد، همراه ما بودند. بچه شدیم، بزرگ شدیم، خندیدیم، گریه کردیم ... اینقدر راه رفتیم که زمان از دست رفت و دقیقه 90 به ایستگاه قطار رسیدیم. با یک دقیقه دیر رسیدن قطار می رفت...

بیدار ماندیم، شب زنده داری کردیم، باز فکر کردیم البته نه با علامت سئوال فکری که لازم بود آخرش نقطه بگذاریم.

پ.ن1: متن شعر Nine Million Bicycles by Katie Melua

There are nine million bicycles in Beijing

That's a fact

It's a thing we can't deny

Like the fact that I will love you till I die

We are twelve billion light years from the edge

That's a guess

No-one can ever say it's true

But I know that I will always be with you

I'm warmed by the fire of your love everyday

So don't call me a liar

Just believe everything that I say

There are 6 billion people in the world

More or less

And it makes me feel quite small

But you're the one I love the most of all

We're high on the wire

With the world in our sight

And I'll never tire

Of the love that you give me every night

There are nine million bicycles in Beijing

That's a fact

It's a thing we can't deny

Like the fact that I will love you till I die

And there are nine million bicycles in Beijing

And you know that I will love you till I die

پ.ن2 :متن شعر و آهنگ those were the days by mary hopkin

اینم یه حرف

زندگی مون شده مثل جدول کلمات متقاطع روزنامه ها. نه جدول 10 در 10. کمی بزرگتر. بی نهایت در بی نهایت. همه خونه های این جدول سفیدند. هیچ خونه ای سیاه نیست. توی هر خونه یک حرف نشسته. هر چند تا حرف کنارهم، دست به دست هم می دهند و یک کلمه می سازند. یک کلمه بی معنی شاید هم معنی دار. حرفهای عمودی کلمات عمودی می سازند و حرفهای افقی کلمات افقی. یک حرف می تونه در حالی که سر آغاز یک کلمه باشه پایان بخش کلمه دیگه ای هم باشه.

هیچ خونه سیاهی نیست که مثل دیوار جلوی اینها بیاسته و به این حرفها پایان بده. گاهی کلمات بی ربط با هم یک جمله معنی دار می سازند.

حرف پشت حرف ... کلمه پشت کلمه ... جمله پشت جمله ... همه زندگی مون شده حرف فقط حرف.

زرد طلایی - سفید پلاتینی

اگه رژیم غذایی داری مراقب باش خیلی لاغر نشی، چون اونموقع انگشتهایت هم لاغر میشه و امکان داره حلقه ات از انگشتت بیافته روی زمین.

اگه حلقه ات افتاد روی زمین سعی نکن خم شی و دوباره برش داری و توی انگشتت کنی چون دوباره می افته. خیلی هم خم نشو شاید کمرت بشکنه.

اون حلقه برات گشاده. سعی نکن اونو ببری پیش طلاساز و تنگش کنی تا سایز انگشتت بشه. چون آقای طلاساز مجبور میشه یک تکه اش را بچینه و دوباره جوشش بده که بر اثر این کار حلقه زیبایی خودش را از دست می ده.

حتی سعی نکن دوباره یک حلقه جدید بخری. یک اشتباه را دو بار تکرار نکن. هر آدمی بهتره یکبار حلقه بخره. بار دوم بیشتر فکر می کنی تجربه داری ولی باز هم نداری و چشم بسته تر از دفعه اول می ری مغازه طلافروشی .

اگه خواستی دوباره حلقه بخری، سعی نکن دنبال یک مدل خاص باشی، سعی کن حلقه ای بخری که سایزانگشتت باشه.

من جای تو بودم یا از اول حلقه جواهر دار نمی خریدم که بعدا مجبور باشم مراقب جواهراتش باشم یا اینکه اصلا سعی در مراقبت از جواهرش نمی کردم.

اگه جواهر روی حلقه ات افتاد و گم شد سعی نکن به رینگ بی جواهرش نگاه کنی و افسوس بخوری. اونو از انگشتت زودتر در بیار.

لذت یک حلقه ساده حتی از جنس نقره یا حلبی بدون جواهر که سایز انگشتت باشه خیلی بیشتر از یک حلقه جواهرداره که بزرگ باشه و مجبور شی کلی نخ دورش بپیچی تا سایز انگشتت ببشه.

سعی کن خیلی چاق نشی که حلقه ات تو انگشتت نره چون مجبور می شی دستت نکنی. اگر هم به زور دستت کنی انگشتت خفه می شه.

خیلی به حلقه کسی نگاه نکن... هر کسی یه سلیقه ای داره.

تازه گی ها بعضی ها دو تا حلقه دارند یکی زرد طلایی و یکی سفید پلاتینی.

سئوالهای بی جواب

چی بگم والا!!!!

این عکس مربوط به سایت پایگاه اطلاع رسانی انجمن مهندسین برق است.دقت کنید

(اگر روی عکس کلیک کنید واضح تر می بینید)

....

  • من تو کف سیستم مقابله با کاربران زیر 13 سالش هستم،که با یک بله،خیر مشکل حل می شه؟ آخر برنامه نویسیه.

  • فکر می کنید مهندسین برقش چقدر از این جا رد می شوند که یک 13 ساله بخواد رد بشه تازه با اجازه والدین؟

  • مگه تو این سایت پایگاه اطلاع رسانی انجمن مهندسین برق چه مطالبی هست که باید <=13 باشیم نه > 13؟

2

از یکسال، قبل ازسال 83 خواننده وبلاگها بودم ... و17 آبان 83 تصمیم گرفتم نوشتن را تمرین کنم توضیحی برای این حرکتم ندارم بگذارید پای خواستن، فریاد زدن، تمرین کردن، شناختن، فرار کردن و شاید قایم موشک بازی یک پنجاه و چهاری با یک دختر کوچولوی گیس بافته...

و امروز دو سال از آن روز می گذرد و نمی دانم فردایی هست یا نه! این فریاد همچنان ادامه دارد.....

پ.ن1: دوستای خوب و خیلی خوب و عالی توی این دو سال، در این دنیای مجازی پیدا کردم که حقیقی بودند... یکی شون تویی.

پ.ن2: یه نویسنده بزرگ گاهی اوقات از اینجا رد می شه و مشقهای منو می بینه... به نوشته هایم نمره صفر داد. کلی ذوق کردم که منهای یک نداد. به من فرصت یاد گرفتن داد.

پ.ن3: تمام تلاشم را می کنم تا 17 آبان 86 نمره ام از صفر به یک برسه.

پ.ن4: تازگی با کامنتهایی که جنبه انتقاد و مخالفت باشه بیشتر حال می کنم چون فرصتی برای نگاه کردن دوباره به من می ده .

صد +دام

ده ساله بودم که برای اولین بار نامش را شنیدم. آنچه از او در ذهنم نقش بست بیشتر شبیه یک هیولا بود تا یک انسان.... گذشت و گذشت تا بزرگتر شدم.... و آن هیولا هم در ذهنم بزرگ و بزرگتر شد. سینما، تلویزیون ، روزنامه نقش زیادی در شناخت او به من داشتند. باورهای من از او و تنفر از یک هیولای دوران کودکی با فیلم کرخه تا راین به اوج رسید.

همه چیز برای من به تکرار گذشت. من چوب خورده جنگ نبودم. من بیننده جنگ بودم و نه حتی یک بیننده خوب ... پی گیر نبودم ... چون همان قدر که از آن هیولا متنفر بودم از بازی سیاست هم متنفر بودم....گذشت تا دیروز این خبر را شنیدم:

دادگاه عالی جنایی عراق امروز در نشست رسیدگی به احکام متهمان پرونده دجیل، صدام دیکتاتور سابق این کشور را به اعدام با طناب دار محکوم کرد.

زیاد از این حکم خوشحال نشدم. نه از این جهت که چرا باید کشته شود، نه. از این جهت که در برابر این همه کشتن ها، نابودکردنها، ظلمها، آه ها و دردها واقعا این حکم، حکم کمی است. بی اختیار به یاد قانونی از قوانین اسلام افتادم که:

حکم رجم(یعنی زنا ولی من می گویم دل بستن) در قوانین اسلام، سنگساراست. سنگسار یعنی اینکه زن را تا نیمه درخاک فرو نموده وگروهی ازمومنان(البته از نوع ح ... بی احساس) به سرو صورت او سنگ پرتاب می کنند تا او را درنهایت زجر دادن بکشند.

آیا این انصاف است که برای دل بستن، زنی به میهمانی گودال و سنگ دعوت شود و جان دهد ومردی برای یک شاهنامه جنایت فقط چوبه دار؟

انتهای این بن بست آخر خطه

اگه شناگر خوبی نباشی و بهایی هم نتونی پرداخت کنی مجبوری از قایق پارویی استفاده کنی .یک مدت پارو می زنی، دستهات خسته می شه ولی تو هنوز به مقصد نرسیدی.توی راه چند بار قایقت سوراخ میشه دیگه مجبور می شی بهایی بپردازی و قایقت را با یک قایق پایی عوض کنی .دیگه دستهات درد نمی گیرند ولی بعد از یک مدت پا زدن ، پا درد می یاد سراغت. مجبور می شی قایق پایی را با قایق موتوری عوض کنی. فقط کافیه یک دسته را بکشی خودش شروع می کنه به رفتن. شانس آوردی بنزین تموم نکرده رسیدی به ساحل. همه این سختی ها را تحمل کردی چون شناگر ماهری نبودی.

به ساحل که رسیدی پیاده به راه می افتی بعد از چند کیلومتر پیاده روی ترجیح می دی با یک وسیله نقلیه خودت را به مقصد برسونی. دوچرخه، موتور، ....نه.... ماشین انتخاب توست. سوار می شی، استارت می زنی، می زنی تو دنده، پدال گاز و حرکت...آروم می ری فکر می کنی بهار همیشه صورتیه و پاییز همیشه زرد.از بهار و تابستون ، پاییز و زمستون رد می شی. خسته می شی ... می زنی کنار. تصمیم می گیری پیاده به راه بیافتی چند قدم می ری ولی توان راه رفتن نداری ... پیر شدی. اون دریا ، اون بهار ،اون پاییز ، اون پارو زدنها و ... پیرت کردند. بر می گردی سوار همون ماشین می شی. تصمیم می گیری این بار با سرعت حرکت کنی. جنون سرعت تو را می گیره .از این خیابون تو اون خیابون...بپیچ به راست ... حالا چپ... برو تو این کوچه ... بپیچ تو اون کوچه... سمت چپ ...خوردی به بن بست ....انتهای این بن بست آخر خطه....

دختر کوچولوی گیس بافته خیلی دلش گرفته این روزها

بچه که بودم این متن را یه روز سرد نوشتم اون زمان تنها خواننده این وبلاگ خودم بود،بارها خوندمش.

هستی ولی نیستی که ببینی دارم تو خودم گریه می کنم

هستی ولی نیستی که ببینی همه دنبال حق گم شده شون از من اند

هستی ولی نیستی که ببینی پرده ها پاره شده و حنجره ها بریده

هستی ولی نیستی که ببینی همه فروشندگان خوبی شده اند

هستی ولی نیستی که ببینی حق گرفتنی شده نه دادنی

هستی ولی نیستی که ببینی احترام در بند یک تعریفه

هستی ولی نیستی که ببینی چقدررررررررررررررررتنهام

از اون زمان چند سالی گذشت ، من بزرگتر نشدم ،بچه بودم و بچه تر شدم...نمی دونم چی شدم

هستی و می بینی که دارم زرد می شم

هستی و می بینی که به دنبال حق گمشده امم

هستی و می بینی که دارم یاد می گیرم با حنجره بریده هم میشه خندید

هستی و می بینی که کسی آمد و هدیه داد ...نفروخت

هستی و می بینی که دنبال دادن و گرفتن حق نیستم

هستی و می بینی که احترام فقط یک کلمه بود از نوع تهی

هستی و می بینی که.............................................

دختر کوچولوی گیس بافته بیدار شو بیدار شو...مدرسه ات داره دیر می شه

تصادف با کلام .... مثل یک خواب بود.

تصادف با نگاه ... مثل یک رویا بود.

تصادف با ... ... کاش این رویا یک خواب ابدی بود.