بعد از رد شدن از چراغ سبز وارد خیابانی شلوغ شدیم. تصمیم گرفتیم ماشین را پارک کنیم و کمی پیاده روی کنیم. جایی برای پارک ماشین پیدا نمی شد. به پیشنهاد من قرار شد زیر تابلو توقف مطلقا ممنوع پارک کنیم. آخر بعد از مدتها فرصتی پیش آمده بود که قدم بزنیم پس هیچ توقف ممنوعی نباید این فرصت را از ما می گرفت.
به راه افتادیم. حرفی برای گفتن نداشتیم جز اینکه دائما بگوییم هوا خیلی سرد است.... هنوز چند قدمی نرفته بودیم که بیزینسمن ِ تقریبا
ده ساله ای با ظاهری ژولیده و صورتی که از سرما مثل لبو قرمز شده بود، با چشمانی که هر لحظه امکان داشت اشک تمنا از آن سرازیر شود به سمتمان آمد. بیزینسمن فال حافظ می فروخت. جعبه ای که پر از پاکتهای سفید حاوی فال بود را به سمت من گرفت و من که با هیچ نوع فالی رابطه خوبی ندارم از برداشتن امتناع کردم. همسر مربوطه از من خواست فالی بردارم و بالاخره من در برابر خواسته او و چشمهای خیس پسرک و نیت ذهنی خودم تسلیم شدم و فالی برداشتم. جرات باز کردن پاکت را نداشتم. می ترسیدم. این ترس را بچه تر که بودم در برابر شنیدن کلمه "نه" اززبان پدر و مادرم تجربه کرده بودم. پشیمان از برداشتن فال بودم که یکباره چهره پسرکِ فال فروش جلوی چشمم آمد و گفت: زندگی چند صباحی پیش به من گفت "نه" ولی خواستم و زندگی کردم. جرات داشته باش و در پاکت را باز کن. نفس عمیقی کشیدم و فالم را خواندم.
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
پ.ن: در انتهای فال این جملات نوشته شده بود:
0 comments:
Post a Comment