سال 73 زمانیکه دانشجوی ترم 3 بودم و احساس رضایت از دانشجو بودن بهترین حس آن دورانم بود و فکر می کردم شاخ غول را
شکسته ام و کتابهای 500 صفحه ای اوریجینال در دست می گرفتم و در وسط دانشگاه رژه می رفتم و در حال گذراندن واحد "خودنمایی سنی" بودم و فکر نمی کردم که شاید روزی در چاه بیافتم، در چاهی به عمق 4 متر افتادم.
داستان از این قرار بود: یک بعدازظهر بهاری در حالی که کتاب ریاضی سیلورمن را در آغوش گرفته بودم و کوله ای بر دوش و در حال رژه رفتن و فخر فروختن بودم و همه چیز را می دیدم جز یک قدمی ام، یکباره همه جا تاریک شد. در یک لحظه خود را در انتهای چاهی که بعدا فهمیدم به عمق 4 متر بوده، دیدم. هر چه تلاش کردم نتوانستم خودم را از چاه بیرون بکشم. در آن لحظه یادم آمد که خانواده محترم هیچ وقت اجازه ندادند از دیوار راست بالا بروم و امروز چقدر نیاز به این حرکت است. با خود گفتم من که تا به امروز نمره تربیت بدنی ام کمترین نمره کارنامه ام بوده آخر چگونه می توانم خود را از این منجلاب نجات دهم؟ غرور 19 سالگی از یک طرف و ترس از اینکه فردا در دانشگاه انگشت نما شوم از طرف دیگر حنجره ام را گرفته بودند و اجازه نمی دادند که فریاد بزنم و کمک بخواهم. تصمیم گرفتم از این فرصت استفاده کنم و برای یکبار هم که شده از دیوار راست بالا روم. ولی هرچه تلاش کردم بی فایده بود.
بالاخره بعد از نیم ساعت دوستانم توسط آقایی که ظاهرا از پشت سر شاهد سقوط آزاد من بوده، خبر دار شدند و با طنابی برای نجات من آمدند. بماند که بالا کشیدن من از این چاه چه دردسرهایی به همراه داشت ولی بالاخره بعد از گذشت 1 ساعت در حالی که فِریم عینکم شکسته بود و دستهایم زخمی و سیلورمنم گِلی شده بود از چاه بیرون آمدم.
ای کاش همیشه اینگونه بود که بعد از گذشت 1 ساعت از چاه بیرون بیاییم. گاهی شاید هفته ها، ماه ها یا شاید سالها طول بکشد. همه ی این ها را وقتی به یاد آوردم که، چشمم به کتاب سیلورمن افتاد. امروز آن سیلورمن گِلی، مثل قالیچه سلیمان، مرا به اعماق آن چاه برد. یک ساعت زندگی بدون غرور و فخر. با خود گفتم ای کاش آن روز تمام غرورم را در چاه جا گذاشته بودم.
0 comments:
Post a Comment