به انتهای خط اول زندگیام نزدیک شدهام.
باید نقطه بگذارم و از سر خط بعد، آغاز کنم.
یادم باشد،
انتهای خط اول نقطه بگذارم نه کاما.
پس
نقطه سر خط.
به انتهای خط اول زندگیام نزدیک شدهام.
باید نقطه بگذارم و از سر خط بعد، آغاز کنم.
یادم باشد،
انتهای خط اول نقطه بگذارم نه کاما.
پس
نقطه سر خط.
ماشینها پشت سر هم در یک صف قرار دارند. پسری مشکی پوش با تهریش سه روزه، پارچهای در دست دارد که با آن شیشههای عقب ماشینهای در صف را پاک میکند. همکارش پسری است جین پوش با تیشرت مشکی و کلاهی با مارک نایک زرد، بر روی صندوقعقب پرایدی نشسته و با رنگ سفید بر روی شیشه عقب پراید مینویسد « عشق است ابوالفضل ». پسرکی دیگر حدودٱ دوازده،سیزده ساله، او هم مشکی پوش، سطل رنگ در دست، با قلمش بر روی نوشته رنگ قرمز میپاشد؛ مثلا خون است. همه اینها، صلواتی است.
انتخاب رنگ و جنس پارچه با خیاط بود؛ پارچهی سرنوشتم را میگویم. مدل دوختش را من انتخاب کردم. خیاط برش زد، کوک زد و پِرو نکرده، برایم دوخت. پوشیدمش. دوستش نداشتم. به خیاط گفتم:« بشکاف، دوباره بدوز ». خیاط گفت:« نمی شود؛ تو این مدل را انتخاب کردی. نکردی؟ ».
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از یکیِ مهربان هیچکس نبود. یک روز یکیِ بود، تصمیم گرفت دنبال یکیِ نبود، بگردد. یکیِ مهربان گفت«برو بالا دنبالش بگرد». رفت بالا، ماست بود، راست بود ولی یکیِ نبود، نبود. آمد پایین، دوغ بود، دروغ بود ولی یکیِ نبود، بود. حالا قصه اینه: یکیِ بود، بود؛ یکیِ نبود، هم بود ولی دروغ بود.
قلب پارچهای قرمز از جنس مخمل، دو بسته شکلات تختهای، خرسکی از جنس عروسک و بعضی دیگر خری یا سگی، یک شاخه گل رز قرمز از جنس پلاستیک در جعبهای مکعبی از جنس پلاستیک شفاف، پُر شده از پوشال، چیده شده بود و روبانی قرمز دورتادور جعبه و پاپیونی به رنگ نقرهای روی روبان. اینها را پشت ویترین عروسکفروشی دیدم و دخترکی که هنوز خط ابرویی نداشت و فرم مدرسه به تن داشت قیمت جعبهی جادوی عشق( این نام را من میگویم) را از فروشنده پرسید...
اوه! فهمیدم، روز valentine نزدیک است. دو، سه سالی است این روز مُد شده است(البته در ایران). این مُد را زیاد دوست ندارم ولی والنتین، آن کشیش مهربانِ خوشفکر را دوست دارم.
اعتراف جدیدی نیست قبلا هم گفته بودم که در حساسترین مراحل زندگیام مانند خرِ زباننفهم تصمیم
گرفتهام و عمل کردهام ولی حرف تازهام این است که یک روز زندگی خریام را با صد روز زندگی انسانی عوض نمیکنم. چون زندگی من فقط بوی پشکل(به دنبال کلمه زیباتری بودم، سَرکین را در دهخدا پیدا کردم ولی خیلی به دلم ننشست؛ شرمندم همان پشکل بهتر است) میدهد ولی زندگی انسانی* بوی بیمعرفتی، نامردی، همنوعکُشی و ... حالا نگو «بازم یک حرف خرانه؟».
* کلمهای زیبا و سرگردان در کتابها و البته دنیای واقعی
اینها را به شانس میگویم: شانس عزیزم، کاش قبل از آمدنت زنگ زده بودی که در خانه بمانم و در را برویت باز کنم. دیر رسیدم؛ رفته بودی. تقصیر من نبود، تقصیرکار همان خدای مهربان بود که کسی جرات محکوم کردنش را ندارد و من امروز جراتش را پیدا کردهام و محکومش میکنم چون او تنها کسی بود که میدانست سالهاست که منتظر آمدنت هستم. به گمانم دیشب، بزرگخدای(که به بزرگیاش شک دارم)، گوشهای نشسته بود و به من، که در پشت برفها مانده بودم و تلاش میکردم زودتر به خانه برسم و در را به رویت باز کنم، میخندید و به ابرهایش دستورمیداد«ببارید»؛ دیشب بازیچهاش بودم. رضا میگوید:«مصلحت» و من متنفرم از این کلمه. سالها نتوانستنهایم را بر گردن صلاح و مصلحت انداختم، نتیجهای نداشت جز تسکین موضعی.
راستی شانسیجان، تو دیشب از کدام راه آمدی که پشت برف نماندی؟
شاعری، کنار شومینهی گرمش نشسته بود و به گلدانهایش نگاه میکرد و در وصف گُل، شعر میسرود بیآنکه بداند گلهایش تشنه آبند.
دیروز:
دو ماه پیش تصادف کردم با مردی حدودٱ 37 ساله، سوار بر موتور. از فرعی به اصلی میآمد. ندیدمش و ... بَنگ. ترسیده بودم. از ماشین که پیاده شدم دیدم، موتورسوار، بیهوش، کنار خیابان افتاده و چند متر آنطرفتر موتورش. هنوز هیاهو و حرفهای مردم در گوشم است، همان حرفهایی که بهش میگوییم:«فحش».
امروز:
هر بار که به دیدار موتورسوارِ دیروز، اوه نه! ویلچرسوارِ امروز، میروم، لبخند میزند. گاه منرا میشناسد و گاه، مثل خاطراتش به یاد نمیآورد. لبخندش را که میبینم احساس خفگی پیدا میکنم. هر بار با لبخندش منرا دار میزند. موقعیت غمانگیزی است.
فردا:
به خاطرههایم نگاه میکنم؛ به شاهکارهایم که لابهلای آرشیو وبلاگم، گُم شدهاند؛ چه زود.
بوی رنگ. اسباب و اثاثیهها وسط اتاق پذیرایی، روی هم مثل کوه ، پارچهای سفید رویش. کف خانه پوشیده از روزنامه و سطلهای پر از رنگ و تینر. مرد نقاش که شاگردش بهش میگفت:«اوس حمید»، دیوارهای پذیرایی را رنگ میزد؛ بهش میگفت«مغز پستهای». شاگردش درهای اتاقها را رنگ میزد؛ سفید. مادر گوشهای ایستاده بود و کاتالوگ رنگها را نگاه میکرد و زیر لب میگفت:«صورتی، لیمویی». مرد نقاش گفت:« دیوار اتاقخواب صورتی باشد، دلبازتره ». مادر همانطور که چشمش به کاتالوگ بود گفت:« دیوارها صورتی، سرویس خواب گلبهی، سقف هم سفید... خوباه اوس حمید؟». مادر از یکنواختی خسته شده بود. می خواست همهچیز را رنگ کند. پسرکی که عینک آفتابی بر چشم داشت رد صدای مادر را گرفت و کورمال کورمال از کنار سطلهای پر از رنگ گذشت و به مادر رسید و گفت:«مامان، این عصا را هم رنگ میکنند؛ از سفید خسته شدم».
در بینتان کسی هست به زبان باغچهبان مسلط باشد؟ میخواهم عنوان این پست را ترجمه کند و آموزشم دهد.
ساعت 7 شب، در خیابان چهارباغ، منتظر تاکسی بودم. سردم بود. شالگردنم را بهگونهای روی صورتم پیچیده بودم که تنها چشمهایم پیدا بودند. پیکانی ترمز کرد؛ شخصی بود. به راننده نگاه کردم. میانسال بود، حدودٱ نیم قرنی از به دنیا آمدنش میگذشت؛ بهنظر قابل اعتماد. گفتم:«دربست، آپادانا». گفت:«بیا بالا». سوار شدم. بوی سیگار و عطر در فضای ماشین پیچیده بود؛ شبیه بوی امامزادهها. با وجود سرمای بیرون کمی شیشه ماشین را پایین کشیدم و همچنان شالم را روی صورتم بسته نگه داشتم. راننده گفت:« سردتان میشود، بیایید جلو بشینید». متوجه منظورش نشدم. گفتم:«نه. مرسی». کمی جلوتر پیچید در خیابان آمادگاه. آهسته حرکت میکرد. من تابلوی مطبها را نگاه میکردم. پرسید:«حالا آپادانا کجاست؟». با تعجب گفتم:« نمیدانید؟ اگر مسیرتان نیست پیاده میشوم». جوابی نداد. چند متری هنوز نرفته بود که، راهنما زد، آهسته کنار رفت و ایستاد. سرش را به سمتم چرخاند و گفت:«آبمیوه میل دارید؟». تازه منظورش را از این سئوالوجوابها فهمیده بودم. ترسیدم ولی اجازه ندادم متوجه ترسم شود. بیاختیار مقنعهام را جلو کشیدم. اخم کردم و با عصبانیت گفتم:«نهخیر». به سئوال قبلیاش فکر میکردم که دوباره پرسید:«شما مجردید؟». گفتم:« متاهلم. سئوالی هست؟». یکدفعه زد روی ترمز و گفت:«فکر کردم مجرد هستید و با هم به گردش میرویم. آپادانا مسیرم نیست؛ پیاده شوید». با عصبانیت گفتم:«لطف کنید دور بزنید و سر ایستگاهی که سوارم کردید، پیادهام کنید». حرفی نزد و به راهش ادامه داد. از چراغ سهزمانه سر پلفردوسی که رد شد با کمال خونسردی پرسید:« شما رفیقی ندارید مجرد و اهل عشق باشد؟». جوابی برای گفتن نداشم. به خودم گفتم:« باید پیادهروی در هوای سرد و گوش دادن به صدای باد که لای برگها می پیچد، لذتبخش باشد». از ماشین پیاده شدم. ساعت 7:25 شب، پل فردوسی، پیاده، من به راه خودم رفتم و او به راه خودش.
دیشب از کنار ماشینعروسی رد شدم؛ پژو 206 صندوقدار نقرهای، همان که از عقب مثل صورت بچهای است که انگار گوشه لپهایش کشکی قایم کرده. ماشین با میوه و عروسک تزئین شده بود نه با گُل. سقفش پُر بود از میوه. به یاد مدل موی خانمهایی افتادم که گاهی در عروسیها میبینم؛ شینییون را همینجوری مینویسند؟
آناناسی در وسط و خیارهایی دورش چیده شده بود. مثل خورشیدی که در بچگی میکشیدیم؛ یک دایره و خطهایی بلند و کوتاه از دایره بیرون زده. روی خیارها، سیب، پرتقال، کیوی، انار و لیموی شیرازی به صورت ناهماهنگ (به قول هنرمندان، کوبیسم) چیده شده بود. گاه موزی در آن بین سرک میکشید. مثل منِ فضول که سرک میکشیدم دستهگل عروس را ببینم. فکر میکردم شاید عروس بهجای گل یک سبد میوه در دست دارد. جلوی کاپوت ماشین هم دو عروسک (از بچگیم میگفتم:«خرس» ولی بچههای امروز میگویند:«تِدی») گذاشته بودند. خرسها در دستشان قلب قرمزی بود که رویش نوشته شده بود:«Love»؛ عروس حدودٱ 20 ساله و داماد 22 ساله بود.
قرار بود برای رسیدن به شهر بدوی. وقتی تردمیل را بهجای زمین انتخاب کردی، دیگر چه انتظاری برای رسیدن داری؟
حرفهای یک پنجاه و چهاری Copyright © 2008 | Torn Paper Designed by SimplyWP| Converted by Free Blogger Template | Supported by Ipiet's Notez