بر روی ابرها به دنبال ردپا میگردم
تا شاید از روی آن خاک پیدا کنم
خاک میخواهم
شن میخواهم
سنگ میخواهم
کسی فروشنده نیست
حتی نمیدانند خاک چیست
و
چه ارزان خاکم را
فروختم
فروختم
فروختم
.
نشسته بودم در بالن
به نگاهی
به لبخندی
به اشکی
طناب را پاره میکردم
و
کیسههای شنو خاک بودند
که سقوط میکردند و
من بالا میرفتم
از زمینم دور میشدم و
تنهاتر
تنهاتر
تنهاتر
.
امروز اما
به دنبال مشتی خاک
بر روی ابرها
سرگردانم
تا به زمینم سقوط کنم
.
باید از خودم سنگ بسازم
باید
باید
باید
.
.
0 comments:
Post a Comment