این خانه سیاه است

فروغ:

«

کسی به فکر گل‌ها نیست

کسی به فکر ماهی‌ها نیست

کسی نمی‌خواهد

باور کند که باغچه دارد می‌میرد

که قلب باغچه زیر آفتاب ورم کرده است

که ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می‌شود

»

فروغ می‌خواندم. به یاد فروغ‌های امروز افتادم. به یاد فروغ‌هایی افتادم که در آستانه‌ی فصلی سرد هستند. به یاد فروغ‌هایی افتادم که بی‌پروا سخن نمی‌گویند ولی بی‌پروا سکوت می‌کنند. به یاد فروغ‌های گم‌نامی افتادم که حتی پس از مرگ‌شان هم بعید می‌دانم کسی باور کند که در آخرین روزهای عمرشان قلب‌شان ورم کرده بود. به یاد فروغ‌هایی افتادم که در هیچ کتابی ثبت نشدند و نخواهند شد. هیچ یادگاری هم به جا نمی‌گذارند. شاید فقط سنگ قبری در بیابانی و نه آرامگاهی در ظهیرالدوله. به یاد فروغ‌هایی افتادم که نوشتن بلد نبودند اما در دلشان زمزمه می‌کردند:«کسی می‌آید، کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در صدایش با ماست». به یاد فروغ هایی افتادم که کسی به آفتاب معرفی‌شان نکرد. کسی به مهمانی گنجشک‌ها نبردشان. به یاد فروغ‌هایی افتادم که خودشان را در پس گل‌ها و ماهی‌ها و باغچه‌ها قایم می‌کنند و داد از تنهاییِ گل و ماهی و باغچه می‌زنند تا کسی نفهمد که ماهی فروغ است. گل فروغ است و باغچه فروغ است. عاقبت روزی از همین روزها فروغ‌ها در حادثه‌ای نه الزاما رانندگی می‌میرند و در گورستانی به خاک سپرده می‌شوند.

صدای هر فروغی که به آسمان رفت

گوشی کرد شد

چشمی کور شد

این‌جا شهر مردمان کر و کورنما شد

فروغ‌ها

تا محکوم نشده‌اند به «گداییِ محبت»

باید بمیرند

کسی دیگر شعرهایشان را نمی‌فهمد

کسی دیگر کتاب‌هایشان را نمی‌خرد

این خانه سیاه است

این جذامی تنها است

مردمان در پس برج‌های قرمزند

.

کسی به فکر فروغ‌ نبود

کسی نمی‌خواست باور کند

که فروغ دارد می‌میرد

مردمان

صبح‌ها روزنامه‌ی صبح می‌خواندند

عصرها روزنامه‌ی عصر

و واقعیت را در پس خبر‌های دروغ می‌بینند

دل‌خوش تیترهایند

و کاغذهای تا شده‌یِ سرب کوبیده شده

نه قلب‌های صاف‌تر از آینه

کسی نمی‌خواهد باور کند

که فروغ‌ها دارند می‌میرند

که قلب فروغ‌ها در زیر آفتاب ورم کرده است

که ذهن فروغ‌ها دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می‌شود

عاقبت روزی از این روزها...

.

.

0 comments: