کنار همهی درسهای کلیشهای کلاس شمارهی 39 که یادگرفتم/ نگرفتم، بهترین تمرین برای من نشستن، حرف نزدن و فکر نکردن بود. شیفت من از ساعت 3 تا 9 شب است. از این 6 ساعت، فقط یک ساعتش سرویسدهی به پدر است. هفته اول و دوم همه وقتم به پرسیدن سئوالهای بی جواب از خودم گذشت. هفته سوم تمام سئوالها را در سطل مخصوص زبالههای عفونی ریختم و عینک ملیحبینی زدم. اثرش آنقدر زیاد بود که گاه فکر میکنم آخر فروردین، که پدر مرخص شود، دلم برای این شش ساعتها بدجور تنگ میشود. به شما توصیه میکنم، نشستن ،حرف نزدن و فکر نکردن، خلاصهش آرام گرفتن را تمرین کنید. من اینها را به پیچتوپیچیهای گذشتهم ترجیح میدهم.
روزگارم
آسمانش ابری؛ ایران
هنوز ورقهای تقویمم سفید است؛
بوی کاغذ نو میدهد
یک سال زندگی را ورق زدم
از یامقلبالقلوب خواندم
تا آخرین روز اسفند
ورق به ورق
تقویمها به هیچ دردی نمیخورند
هیچ روزی، روز کوچ پرستوها نبود
هیچ برگهای سیاه از مرگ قناریِ در قفس نبود
کسی نمیداند از کی لالهها واژگون شدند و اشک ریختند
کسی نمیداند از کی چلچلهها سکوت کردند
حتی
فصل کاشت گندمها از یاد رفته
تقویمها به هیچ دردی نمیخورند
عیدها صفایی داشت
یادت هست، عید آن سالهایی را که با تلویزیون جیویسی سیاه و سفید که فقط دو تا کانالِ یک و دو داشت سال را تحویل میکردیم، چه صفایی داشت؟
دو تا انتخاب بیشتر نداشتیم؛ کانال یک یا کانال دو. نمیدونم چرا نسل ما همیشه دو انتخابی بودند، مثل انتخاب رشته ریاضی یا تجربی، مهندسی یا پزشکی. با وجود دلهرهی مشقها و پیکهای نوروزی، دیدن صدباره رابینهود، تاموجری و پلنگصورتی باز لذتبخشترین تفریح بود. حالا انتخابها بیشتر شده. هفت، هشت تا کانال وطنی و هزاران کانال ماهوارهای با کارتونهای فضایی، فیلمهای رنگبهرنگ، ولی حس دیدن نیست.
یادت هست، عید آن سالهایی را که 10 تومانی و 20 تومانی هنوز معنای خودش را داشت و 200 تومانی اسکناس رویایی بود؟
یادت هست، عید آن سالهایی را که موهای پدر از بدِ روزگار سفید نبود؟
پ.ن: لیبل این پست تقدیم به حاج واشنگتن عزیز که از سیاهی پست قبل گلهمند شده بود.
امروز مثل عصر جمعه است
الف:« حرف نزنی، حرفها روی هم جمع میشوند، میگندند، آنقدر که کسی میآید و به دهانت سُند میزند ».
ب(با لبخند):« ».
86
1:
صدای عصای زمستان را میشنوم که هر لحظه دورتر و دورتر میشود؛ تق تق.
2:
در حیاط خانهمان، بهارک شیطون از این شاخه به آن شاخه میپرد.
3:
بهار86 مبارک
بایگانی خاطرات
چه خوب چه بد، خاطرات سالی که گذشت را تا میکنم، تا میکنم، تا کوچک و کوچکتر شود. اندازه یک حبهی قند. آنوقت حبهقند کاغذی را در لیوانی که تا نیمه پر از آب است میاندازم تا حل شود. حل که نشد هیچ،همهی تا ها، باز شدند و نیمه خالی لیوان پر شد از خاطراتم. دیگر لازم نیست به نیمه پرلیوان نگاه کنم.
باران بهاری
امروز از یک طرف ابرها خانهتکانی میکردند و بارانهای اضافیشان را دور میریختند و از طرف دیگر خورشید فخر میفروخت و چشمک میزد. باران هم از مقابل پرچم رنگینکمان گذشت و سرود بهاری سرداد.
در راه کلاس
امروز عصر، ساعت چهار با رضا میرفتیم بیمارستان. توی راه، سبزپوشان انتظامی(شاید انتظامی) جلوی ماشین را گرفتند. از ماشین پیادهمان کرد. من را به جرم بد حجابی بردند پیش زن سیاهپوشی که آنطرف خیابان ایستاده بود. بیست تا خانم بد حجاب دیگر مثل من کنارش ایستاده بودند. بهش گفتم:«ایراد من چیه؟». گفت:«روسریت قرمزه. رژ هم زدی». گفتم:«پدرم بیمارستان است. دارم میروم پیشش. برای روحیه دادن به بیمار باید لباس شاد پوشید. کجای اسلام روسری قرمز حرام است؟». جواب نداد؛ اصلا نفهمید من چی گفتم. فقط گفت:«مانتوت هم کوتاهه». گفتم:«من توی ماشین با همسرم هستم. پیاده که نیستم.». گفت:«ماشین حکم ویترین مغازه داره و تو پشت ویترینی( پیدا کنید پرتقالفروش را). امشب میبرمت سیدعلیخان (یک جایی شبیه زندان) تا یاد بگیری لباس چهجوری بپوشی.» گفتم:«چه خوب. سوژه جالبی است برای وبلاگم. ولی شما خجالت نمیکشید برای روسری قرمز کسی را بازداشت کنید؟». بازهم نفهمید چی گفتم. بعد از چند دقیقه از بردن من پشیمان شد و برگه جریمهش را در آورد و چهارهزارتومان جریمهام کرد. بعدش یک برگه دیگه آورد و مشخصات شناسنامهای، آدرس منزل و محل کارم را گرفت. رضا با اشاره گفت که آدرس دقیق نگو ولی من که اصلا خودم را گناهکار نمیدانستم همه سئوالاتش را درست جواب دادم. سئوالاتش جالب بودند. مثلا آخرین مدرک تحصیلی، رنگ مو، رنگ پوست و رنگ چشم.
پ.ن: امروز بعد از دو روز برگه جریمهام را دیدم. دیدم نوشته علت جرم، نبستن کمربند. تو را خدا یکی پرتقالفروش را پیدا کند.
دلتنگی
دلم برایت تنگ شد. بردمش خیاطی که گشادش کند. خیاط گفت:«فقط نیمسانت جا دارد». نیمسانتیمتر گشادش کرد. حالا دلم تنگ نیست؛ البته خیلی هم گشاد نیست.
شاید معجزه در کلاس
هر روز ساعت 5، تکنسین رادیولوژی با تانکش که همان دستگاه عکسبرداری است به کلاس ما میآید و عکسی یادگاری از لگن پدر میگیرد که بهش عکس کنترلی میگوید. دیروز هم این عمل تکرار شد. نیمساعت بعدش، پرستار عکس را آورد تا دکتر مربوطه ببیند. از بسکه این مدت، ما عکس دیدم و تجزیه تحلیل کردیم خودمان یک پا دکتر ارتوپد شدیم. قبل از آمدن دکتر، عکس را با شهرام دیدیم. معجزهای رخ داده بود. تکههای لگن، سرجایش، جوش خورده بودند و حتی تَرَکهای کاسه لگن هم ترمیم شده بودند. خوشحال شدیم که عمل دوم همان تعویض کاسهی لگن کنسل است و دو ماه بستری بودن به پانزده روز میرسد که ناگهان در قسمت زانو شکستهگی جدیدی دیدیم. نگرانمان کرد . از اینکه دکتر روز اول متوجه این قضیه نشده بود بسیار عصبانی شدیم؛ خوشحالی معجزهی لگن از یک طرف وعصبانیت از دست دکتر طرف دیگر. این بههمریختهگی، بغض، ناراحتی و هزاربار دیدن عکس و مقایسه با عکسهای قبلی تا جایی ادامه داشت که به این نتیجه رسیدیم شاید عکس، اشتباها عوض شده باشد... بماند، ساعتها چرخیدن در کلاسهای مختلف برای پیدا کردن عکس بدون معجزه...تا بالاخره عکس اصلی پیدا شد.
از قضا، شب، وقتی به خانه رسیدم، شبکه یک (فکر کنم یک بود) در حال پخش سریال پرستاران بود. دیدم، خندیدم، افسوس خوردم و به پرستاران ایرانی افتخار کردم.
:(
اسفند میرود
آنقدر آتشگردان را میچرخانم
تا ذغالِ روسیاه، لُپهایش گُل بیاندازد
آنوقت اسفندِ دونهدونه را
بر روی لُپهایش می نشانم
صدای شور و شعف
بوی خوش
به آسمان میرود
اسفند میرود
و
بهار میآید
جنگ در کلاس
کلاس شمارهی 39 میدان جنگ است. پدر در خط مقدم با درد میجنگد. گاه به جلو میرود و گاه عقبنشینی میکند. اسلحهاش صبر است و استقامت. مادر قمقمهاش را آب میکند؛ مادر هنوز آب زمزم دارد. من و بچهها تیرهای اسلحهش را تامین میکنیم. خسته که میشود اسلحه را زمین میگذارد، آنوقت ما برایش حمل میکنیم و نقش همرزمهایش را در گروهانش بازی میکنیم. شبها در سنگر کمین میکنیم و از دور شاهد مبارزهاش میشویم. اینجا کسی که کاسه صبرش تَرَک بردارد به پشت جبهه فرستاده میشود و نیرویی تازه نفس به خط مقدم اعزام میشود. داوطلب برای خط مقدم زیاد است؛ فعلا. زمینِ اینجا پُر از مینهای نا امیدی است. ما هر روز اینجا را مینروبی میکنیم که نکند، پایش روی مین رود.
تصادف در کلاس شمارهی 39
میز فلزیِ کوچکی، زنگزده، از عهد دقیانوس، کنار تخت پدرم است. جایی است برای عینک، داروها، لیوان دندانهای مصنوعیاش و گلدانِ سفالیِ زیبایی با گلهای صورتیِ گلایول. میخواستم عینکش را از روی میز بردارم که دستم به گلدان خورد؛ افتاد زمین و تکهتکه شد. به یاد لحظه تصادف پدرم افتادم. دلم برای گلدان سوخت. تکهها را برداشتم، خشکشان کردم و با چسب قطرهای به هم چسباندمشان؛ دوباره گلدان شد ولی زیبا نشد.
از پشت پنجرهی کلاس شمارهی 39
پنجرهی کلاس شمارهی 39، مُشرف بر درِ نگهبانی است. انسانهایی متفاوت با آرزوهایی متفاوت از این در، رد میشوند. متفاوت بودنشان را میبینم ولی آرزوهایشان را حدس میزنم. مردی با فرغون وارد بیمارستان میشود؛ البته بعد از نیمساعت که نگهبانی دمِ در، نگهش میدارد. پسرکی در فرغون نشسته و پایش از آن آویزان است. سرتاپایشان خاکی است. بعدا فهمیدم بنا هستند وپسرک از داربست افتاده. چند ثانیه بعد رونیزی با شیشههای دودی، میایستد، نگهبان در را سریع باز میکند و تا کمر خم میشود. رونیز وارد بیمارستان میشود. پشت سرش مینیبوسی که ظاهرا سرویس کارکنان بیمارستان است دمِ درِ نگهبانی میایستد و زنان و مردانی، پیر و جوان پیاده میشوند. نگاهشان میکنم و به آرزوهایشان فکر میکنم؛ حتی به آرزوهای خودم. آنقدر در فکر فرو میروم که حضور ملاقاتکننده را در کلاس حس نمیکنم. با شنیدن کلمههای مسخرهی «آخی»،«زبون بسته»و «بیچاره» از جانب ملاقاتکننده به خودم میآیم. باز روزی دیگر، ملاقات کنندهای دیگر، تضعیفروحیهکُنِ دیگر.
میخواهم بر سردرِ کلاس شمارهی 39 بنویسم « قبل از ورود به کلاس، دستگاه تولید انرژی منفیتان را خاموش کنید؛ لطفا ».
کلاس 39
وقایع عجیبی میبینم؛ از جسد نقش بر زمین یک نوجوان در کف اورژانس، تا هنرنمایی پزشکان در زنده کردنش. از التماس بیمار بیطاقت از درد به پرستار تا معجزه مرفین و مُسکن. این روزها بازی سرنوشت، توانست همهی ضعیف بودنم را به رخم بکشد و من خوب میدانم چقدر میتوانم شجاع نباشم. اینها درسهایی است که این روزها کنار تخت شماره 39 میگیرم و ای کاش زود فراموش نکنم. حریصانه به پزشکان و پرستاران نگاه میکنم. آنقدر عمیق به فکر فرو رفتهام که وقتی پرستار از من میخواهد با پنبه جای زخم آمپول را بگیرم تا خون جاری نشود، مثل کسی که تا به حال اینکار را نکرده، نگاهش میکنم. خون از دستش جاری میشود. انگار همه غرورم جاری میشود.