دیدن، ندیدن

هفت ساله بودم که عینکی شدم

گردِ فلزی بود؛ هنوز دارمش

دنیای هفت‌ساله‌گی را بهتر دیدم

هر سال که بزرگتر می‌شدم

فریم‌ عینک‌هایم هم بزرگ‌تر می‌شدند

و شیشه‌هایشان ته‌استکانی‌تر

ولی باز خوب می‌دیدم

27 ساله که شدم

با چند ضربه‌ی لیزر به عدسی چشمم

آخرین عینکم به خاطرات پیوست

مستطیلی ِ فلزی بود؛ هنوز دارمش

و بدون عینک هم خوب ‌دیدم

چند سالی از روزهای عینکی و بی‌عینکی‌ام می‌گذرد

هنوز می‌بینم؛ خوب و بدش را دیگر نمی‌دانم

فقط می‌بینم

مردمان را

که با عینک

و بی عینک

هیچ نمی‌بینند

0 comments: