هفتم اسفند ماه بود؛ سال 1385. شبِ تصادف پدرم را میگویم. یک سال گذشت.
روزهای پایانی سال بود. تازه شببوها برگ داده بودند و لالهها سر از خاک درآوره بودند که از خانه بیرون رفت. غروب هفتم اسفند بود که خبر رسید پدر در بیمارستان است.... چه خوب چه بد، خاطرات سالی که گذشت را تا میکنم، تا میکنم، تا کوچک و کوچکتر شوند. اندازه یک حبهی قند. آنوقت حبهقند کاغذی را در لیوانی که تا نیمه پر از آب است میاندازم تا حل شود. میدانم حل که نمیشود هیچ، همهی تا ها، باز هم میشوند و نیمهی خالی لیوان پر میشود از خاطراتم. یک سال گذشت... سخت و پُر از درد و درس و تنها شیرینیش این است که پدر امروز هست. اخمش، خندههایش، سکوتش، بوی سیگارش، ... هست. نمیدانم مردِ پژو سفید، که پدر، مرد بیرون را، برای همیشه خانهنشین کرد امروز کجاست. اگر روزی ببینمش حتما میپرسم که آن شب را چگونه صبح کردی؟ شبهای دیگر را چی؟ کابوس آن روزها و آن شبها هنوز با من است و نمیدانم تا کی باید بارکش آن خاطرات باشم. سالی که گذشت سال تصادف بود. پایان اسفندماه پستی خواهم گذشت از سالی که گذشت و تصادفهایش......
فلاشبکی به گذشته:
0 comments:
Post a Comment