حرکت انگشتانم روی صفحهی کیبرد سوزشش را بیشتر میکند. قرمز است و ورم کرده ولی درد ندارد. سوز دوستداشتنی است؛ سوز سودآور یا سود سوزآور، نمیدانم. صبوری میکنم و به تایپکردن ادامه میدهم.
نون بیار کباب ببر. همیشه فراری بودم از این بازی. اسمش را که میشنیدم به یاد دستهای قرمز و ورم کردهام میافتادم. همیشه میخوردم و هیچوقت توان زدن نداشتم یا داشتم و نمیخواستم بزنم. گفتی بیا بازی. از من انکار و از تو اصرار. به دستهایم نگاه کردم. هنوز قرمز بود و درد داشت. دستهایم را در دستهایت گرفتی و بوسه زدی. نوازششان کردی و با اشک چشمهایت چربشان و با هرم نفسهایت گرمشان. دیگر قرمزیاش رفتهبود و درد نداشت. دوباره گفتی بیا بازی. قبول کردم. گفتی تو شروع کن. دو کف دستم را به سمتت گرفتم و تو کف دستهایت را روی دستهایم گذاشتی. همچنان که نگاهم به چشمهایت بود، با شتاب دست راستم را بلند کردم ولی نتوانستم و نخواستم .... و آرام بر دست چپت نوازش کردم. تو هم همچنان که نگاهت به چشمهایم بود دستت را نکشیدی. دستم روی دستت خوابیده بود؛ آرام مثل خواب کودکانه. من برنده شده بودم. پس دوباره نوبت من بود. و تو چه بازندهی خوشحالی بودی. باز از نو....و باز من برنده و برنده و تو باز هم بازندهی خوشحالی بودی. نمی خواستم بد فکر کنم که نامش فداکاری است چون میدانستم که میدانی از فداکاری متنفرم. نامش را از خودت پرسیدم. گفتی نون و کباب عاشقانه. خندیدم و گفتم پس نوبت تو . خندیدی و کف دستت را به سمتم گرفتی. دستم را در کف دستت غرق کردم و چشمم را در چشمت و به لبخندی دعوتت کردم. ساعتها بازی کردیم و خندیدیم. من هم شده بودم مثل تو بازندهی خوشحال.
0 comments:
Post a Comment