بخاری نشینم

شاید یک:

شاعران شومینه‌ای، در کنار شومینه‌ی گرمشان، دست به قلم می‌شوند، چند بار چپ و راستش می‌کنند و به راحتی می‌نویسنند: «زمستان می‌رود و بهار می‌آید». چند باری هم از رویش می‌خوانند و نهایتا این از آب در می‌آید، که من به‌ش می‌گویم، شعر شومینه‌ای؛ «زمستان سیاه می‌رود؛ بهار نزدیک است» در آخر هم با شکوفه‌های صورتیِ بهاری، روبان پیچش می‌کنند و به خورد مردمانِ شومینه‌ای می‌دهند. مردمان شومینه‌ای هم کنار شومینه‌ی گرمشان رو به پنجره‌ی همیشه بسته‌ می‌نشینند و در حالی که بوی قهوه در فضا پیچیده می‌خوانند و حتی پیامکش می‌کنند، برای هما‌ن‌هایی که عشق را فقط لابه‌لای کاغذپاره‌های دیگر شومینه‌نشینان پیدا کردند و جالب اینکه همان کاغذ‌پاره‌ها را خوراک شومینه می‌کنند. عاشق شومینه‌نشین هم دود می‌شود و به هوا می‌رود.

حتما دو:

ما شومینه‌ نداریم. همدم سردیم، بخاری رنگ‌رو رفته‌ی آدونیس بوده و هست. زمستان را با همه‌ی سوزش دوست داشتم و دارم. کوچه پشتی، شاهد است که چقدر شانه به شانه اش قدم زدم. می‌دانم بهار روزی می‌آید البته نه به سبک و سیاق شومینه‌نشینان، و نه 29 روز دیگر. بهارِ من می‌آید و من از قهقهه‌اش بیدار‌خواهم شد. خوب می‌داند بهارم، که عاشق قهقهه‌اش هستم. پس می‌آید روزی به سبک و سیاق بخاری‌نشینان.

0 comments: