موهای دم اسبی با چتری در پیشانی. بلوز یقه ب ب با دامن پلیسهی چهارخونهی قرمز و سبز که هر خونه با خونهی کناریش با خط سرمهای جدا شده بود. جوراب سفید کوتاه با لبهی توری. کفش ورنی سفید. ناخنهای قرمز که از عمر لاکش یک هفتهای گذشته باشد. النگوهای پلاستیکی رنگ به رنگ در دست چپ و زنجیری طلا به گردن با حروف اس اچ. دختری سه یا چهار ساله بودم. خواهر نداشتم اما عروسک زیاد داشتم؛ عروسکهایی با قلبهای پلاستیکی. به چشم خواهر نداشته نگاهشان میکردم. دوستشان داشتم و دوست داشتم با من حرف بزنند.
گاهی به جانشان میافتادم تا حرف بزنند ولی پر بودند از سکوت. با لاک قرمز، لپهایشان را قرمز میکردم. با ماژیک مشکی برایشان خط لب میکشیدم. حتی با قیچی به جان موهایشان میافتادم و کوتاهشان میکردم ولی فقط چشم در چشمم میانداختند و نگاهم میکردند. خسته میشدم. کتکشان میزدم ولی باز حرف نمیزنند. گویا زبانهایشان را بریده بودند. همه کاری میکردم که حرف بزنند ولی فایدهای نداشت. یک روز از سکوتشان خسته شدم و در، خانهی شیشهایشان زندانیشان کردم.
دم اسبیام را کوتاه کردم. تیشرتی به تن کردم و شلوارکی به پا. رنگ ناخنها کاملا رفته بود. کفشهای سفید ورنی برایم تنگ شده بود، کندم و کتانی پوشیدم. به کوچه رفتم. از توپ جمع کنی شروع کردم. گاه باید تا آن طرف خیابان میدویدم تا توپ را بیاورم. همیشه در این فکر بودم چرا یک توپ؟ اگر دو یا چند تا توپ هر تیم داشته باشد لازم نیست اینقدر من با سرعت بدوم. ایده ام را گفتم. کسی اعتنایی نکرد. مثل عروسکهایم برخورد کردند. به کارم ادامه دادم؛ دویدن و توپ جمع کردن. یک روز دروازه بان یکی از تیمها نیامده بود، از من خواستند در دروازه بیاستم. ایستادم. از شانس خوب من، اولین توپی که به سمتم آمد به دستم خورد و برگشت. تشویقم کردند و من شدم از آن روز دروازه بان. مدتی که گذشت فهمیدم از دروازهبانی خوشم نمیآید. دوست نداشتم فقط بایستم و نظارهگر توپ باشم. آخرش هم یا گل میخوردم یا نمیخوردم، حالت سومی وجود نداشت. همیشه در این حسرت بودم که روزی بعد از بازی صورتم قرمز و عرق کرده باشد، زانوهایم سیاه و زخمشده، نفسم بالا نیاید، بیافتم کنار زمین و با بطری، آب بخورم و ته بطری آب را روی صورت گُل انداختهام بریزم. خواستهام را مطرح کردم. باز کسی اعتنایی نکرد. منم یک روز تکروی کردم. از دروازه بیرون آمدم، و بدون توجه به بقیهی تیم، رفتم جلو. راهی تا دروازهی حریف نمانده بود که یک مرتبه با سَر خوردم زمین (جای بخیههاش یادگاری روی صورتم هست، هنوز) توپ از دست رفت. حریف توپ را به دروازه خالیام رساند و گل خوردن همانا و باخت همان و اخراج شدن همانتر. کوچه برای همیشه در ذهنم زندانی شد.
سر شکسته رفتم خانه پیش عروسکهام. در زندانشان را باز کردم. قهر بودند. دیگر حتی نگاهمم نمیکردند. کمی برایشان از کوچه درد دل کردم. سکوت کردند. جایی برای من در قلب پلاستیکیشان نبود. دوباره در زندان را بستم. دیده بودم آدم بزرگها چقدر از صبح تا شب همهی حرفشان پول است. تصمیم گرفتم بانک درست کنم. یک سبد پلاستیکی، چند تکه کاغذ بریده شدهی منگهشده، چیزی شبیه دفترچه حساب یا چک، با سیب زمینی مُهر درست کردم و از جوهر لولهی خودکار بیک، استمپ. شدم رئیس بانک. برای دلخوشی من چند نفری در خانواده حساب باز کردند. چند روزی بانکداری کردم ولی باز خسته شدم. پول مسخرهتر از قلب پلاستیکی و دروازهبانی بود. بانک را هم در خاطرم زندانی کردم.
رفتم از کتابخونه، دفتر فیلیام را برداشتم. به دنبال مداد رنگیهایم گشتم. هر کدام در گوشهای افتاده بودند. سر شکسته و تنها. حوصلهی ناز کشیدنشان را نداشتم. فقط مداد سیاه بود که سر داشت. شروع کردم به خطخطی کردن. دوتا خیابون عمود بر هم کشیدم با یک چهارراه. که هر طرفش یک چراغ راهنمایی بود. خیابان پُر بود از ماشین، آدم، مغازه، خانه، پارک بازی، پارکینگ، مدرسه، حتی صحنهی تصادف، ماشین آتش نشانی، پلیس، تابلوهای راهنمایی رانندگی و... پُر بود از زندگی. همهی این خطخطی ها یک شات بود از زندگی. پس شاتهای دیگر؟ مگر میشد لحظه به لحظه را خط خطی کرد؟ خسته شدم دفترم را بستم. خطخطیها در دفتر فیلی زندانی شدند.
.
.
.
.
امروز
بعضی از بازیهایم هنوز در زندان به سر میبرند و حکمشان ابد است. برای بعضی دیگر هم حکم دفن صادره شده و بعضی پروندهشان مختومه. شاید تنها بازی که هنوز خستهام نکرده بازی با کلمات باشد.
0 comments:
Post a Comment