آفتاب رنگش را برده بود
و
باران شلاقش زده بود؛
تنش خسته و زنگزده
مردمان
قدم روی زخمهایش میگذاشتند
و بر تن خستهاش تکیه میدادند
بالا میرفت
پایین میآمد
زندگی را دور میزد
خنده و شادی را
در بستههای پرواز
پیشکش مردمان میکرد
روزها چرخ بود
و
شبها فلک
...
چرخوفلک تنها بود
.
.
0 comments:
Post a Comment