در این برهوت
که
قانونش
قانون جنگل است
و مادربزرگی هم در انتظارت نیست
کافی است
شنل قرمزی بر دوش بیاندازی
و سبدی در دست بگیری
در این برهوت
که
قانونش
قانون جنگل است
و مادربزرگی هم در انتظارت نیست
کافی است
شنل قرمزی بر دوش بیاندازی
و سبدی در دست بگیری
باور نمیکنی
که بگویم
در این هوای چهلوچند درجهی تیرماه
برف میبارد
تا بپوشاند
خاطرات سفید گذشته را
چه کنم که خورشید کم لطف است
و
جاری میشوند
آنها که
گذشتند از
من
کویری بود که فقط یک پنجره داشت. تا قبل از اینکه شیشهی پنجرهش بشکند کسی نمیدانست پشت پنجره بهشت است یا جهنم، دشت است یا کویر. آخه پنجره همیشه بسته بود. یک روزی، او، که اسمش « یک دوست » بود با یک سنگ زد و شیشهی پنجره را شکست. شیشه که شکسته شد، باد از پنجره گذشت و فاتح دل کویر شد. باد تا قبل از آمدنش به کویر فکرمیکرد پشت پنجره یک دشت، پُر از گل و سبزه است. اما دید نه، یک کویرِ خشک و بی آب و علف است که هزاران آرزو تو خاکش دفن شده. باد کویر را با همهی خشک بودنش دوست داشت و میخواست کویر را گلستان بکند. گاهی آرام، نوازشش میکرد. گاهی خشمگین طوفان به پا میکرد و ابرها را جابهجا. ابرها که جابهجا میشدند باران میبارید. باران که میبارید، بوتهای سبز میرویید. باد دست کویر را میگرفت و میرفتند کنار بوته، ساعتها همنشین بوته میشدند.....
آفتاب به وسط آسمان رسیده بود که با صدای غار غار کلاغها، کویر، از خواب بیدار شد. نه بادی بود نه بوتهای اما پنجرهی ، شیشه شکسته، بود. از پشت پنجره، باد را دید که همنشین ماه و خورشید و فلک بود....
خانهی دلم کوچک بود
تو که آمدی
خانهی دلم را دست تو دادم
و من
کوچ کردم در حیاط
تو صاحبخانهی دلم شدی
و من مستاجر حیاط
----------------------------------------------------------------
پ.ن: * با اندکی تغییر در اصل جملهی تایتل ...(حیاط زندان، حیات ندارد) از حسین پاکدل
تا چند دقیقهی دیگر هواپیما در فرودگاه مینشیند؛ اینرا مهماندار میگوید. زن از توی کیف آرایشش آینهی کوچکی که پشتش عکس یک زن مینیاتوری، حک شده را در میآورد و برای آخرین بار موها و آرایشش را چک میکند و لبخندی پیروزمندانه که نشانهی، همهچیز اوکی بودنِ، میزند. آینه را برمیگردونه توی کیفش و از قوطی آدامسی که توی جیب کولهاش گذاشته، آدامسی درمیآورد و میگذاره توی دهانش و قبل از اینکه جعبه را در جیب کیفش بگذاره متوجه نگاه بغلدستیاش میشود و بهش تعارف میکنه. طبق عادتی که هیچوقت ساعت روی مچش نمیبنده و ساعت را از روی موبایلش میدیده به موبایل خاموشش نگاه میکند. به حماقتش میخنده و موبایلش را روشن میکند؛ ساعت 21:08 . یادش میافتد که به وقت ایران است. مهماندار خبر فرود هواپیما را میدهد. همیشه از این لحظه تا باز شدن چرخهای هواپیما میترسیده. دستهی صندلیش را محکم میگیرد. چشماش را از ترس میبنده. هواپیما مینشیند. تا توقف کامل هواپیما چند دقیقهای طول میکشد که برای زن حکم چند ساعت. تپش قلب شدیدی پیدا کرده. کولهاش را میاندازه روی دوشش و میرود جلوی هواپیما میایستد تا در ها باز شوند. بالاخره درها باز شدند. مهماندار به ادای احترام دم در ایستاده. زن لبخندی از سر اجبار تحویل مهماندار میدهد. مهماندار آرزوی سفری خوش براش میکند. زن از این حرف خوشحال میشود و برای چند ثانیه رویایی را در ذهنش لود میکند. زانوهاش میلرزیدند. دستش را میگیرد به نردههای پله و آرام آرام میرود پایین. تا رسیدن به سالن بازرسی راهی نیست. درِ ورودی سالن بازرسی یک در شیشهایِ که زن خودش را توی آن نگاه میکند. وارد سالن میشود و در صف چک پاسپورت میایستد. رنگش پریده و دستاش میلرزه. چند نفری که از گیت رد شدند، نوبتش میشود. مسئول گیت نگاهش میکند. اسمش را میپرسد و او با صدای لرزان جواب میدهد. مرد یک نگاه به عکس پاسپورت میکند و یک نگاه به زن. چیزی تایپ میکند. بعد صفحهی سوم پاسپورتش را مهر میزند و همراه با لبخندی، پاسپورت را به دست زن میدهد. حالا نوبت چمدان. خیلی معطل نمیشود. چمدانش را از روی ریل بر میدارد. از اینجا به بعد قدمهاش اسلوموشن میشود؛ مثل رویاهاش. زنی با موهای پریشان که عینک شانل بر چشم دارد و کولهی نایکی روی دوشش. با تیشرت آبی وشلوارِ لیِ رنگ و رو رفتهی آبی که با یک دست، بند کولهاش را گرفته و با دست دیگر، چمدانش را میکشد. از در آخر هم بعد ازاینکه چمدانش چک شد رد میشود. نفسش حبس شده. قلبش تند تند میزند. چشم میاندازه توی جمعیت؛ راست، چپ، جلو، عقب. عینکش را برمیدارد و میگذارد روی سرش. دوباره نگاه میکند؛ راست، چپ، جلو، عقب. هیچ چشمی توی چشمش نمیافتد. هیچ رویایی هم به حقیقت نمیپیونده و هیچ خوابی هم تعبیر نمیشود.
... چند دقیقه بعد
زن: «تاکسی!!!!»
به تصویر شکسته
در کاسهی آب نگاه میکنم
کاسه شکسته نیست
این منم که شکستهام
آب را پشت سرت میریزم
آب ریخته نشد
این منم که ریخته شدم
تو رفتی
با چتر قرآنی که بر سرت گرفتم
و طعم آیهالکرسی که در دهانم ماند
تو رفتی و
این منم که ماندهام
با یک کاسهی خالی از آب
وعدهی دیدار ما
اما
وقتی که نیستم
اینجا
کنار قرآن، نبش کاسهی نشکسته
تا نبینی چهرهی شکستهام را
گوشها که نشنید
کلمه را
با رنگها
سخن گفتم
شاید چشمها ببینند
کلمههایی را
که
سالهاست گم شدهاند
در دلها
چهارچوب نداشت، حتی شیشه. نمیخواست شیشه بین او و خودش را فاصله بیاندازه. با چهار تا میخ، میخکوبش کرده بود به دیوار. هر روز نگاهش میکرد و حرف تازهای ازش میخواند. گاهی مداد دست میگرفت و روش یادگاری مینوشت و امضایی. باران خیسش میکرد و آفتاب زردش. رنگ به رویش نمانده بود اما دلخوش بود؛ دلخوش به دیواری که مثل کوه پشتش بود. کم کم به رنگ دیوار شد. دیگه دیده نمیشد. خشک شده بود. ورقه ورقه پوست میانداخت و فرو میریخت. با فوتی معلق در هوا میشد و همراه باد... باد برد او را از یادها و دیگر هیچ نماند.
درست آمدی. اینجا خانهی 54ری است. چرا سیاه و سفید؟ رنگو رویش پریده. چرا دیوار؟ جان ندارد، روح ندارد اما محکمترین تکیهگاه است. کجا بودی؟ پشت همین دیوار. چه می کردی؟ بنایی؛ پل را شکستم، دیوار ساختم. چرا قفس؟ پرندههای قفسی... چرا لبخند؟ آخرین نگاه. حرف جدید؟ از امروز بدون سانسور میگویم.
حرفهای یک پنجاه و چهاری Copyright © 2008 | Torn Paper Designed by SimplyWP| Converted by Free Blogger Template | Supported by Ipiet's Notez