یک عالمه شعر نوشتم. آخرش که تموم شد، چند تا نقطه تو مشتم باقی مانده بود که نمیدونستم کجای شعرم بگذارمشون. خواستم بنشونمشون آخرِ، خطِ آخر و بروم سرِ خط ِ بعدی؛ اما ننشستند. حتی قبول نکردند جای خط آخر بشینند. خواستم حرفای دلمو بردارم و جای خالیشون را با نقطهها پُر کنم؛ بازم قبول نکردند. گفتم شاهنشین شعرم بشین؛ اول خط، نخواستند. گفتم جای اسمم بشینید؛ بازم نشد. حالا من ماندم و یک مشت نقطه و یک عالمه شعر دلتنگی که پایانی نداره
0 comments:
Post a Comment