چهارچوب نداشت، حتی شیشه. نمیخواست شیشه بین او و خودش را فاصله بیاندازه. با چهار تا میخ، میخکوبش کرده بود به دیوار. هر روز نگاهش میکرد و حرف تازهای ازش میخواند. گاهی مداد دست میگرفت و روش یادگاری مینوشت و امضایی. باران خیسش میکرد و آفتاب زردش. رنگ به رویش نمانده بود اما دلخوش بود؛ دلخوش به دیواری که مثل کوه پشتش بود. کم کم به رنگ دیوار شد. دیگه دیده نمیشد. خشک شده بود. ورقه ورقه پوست میانداخت و فرو میریخت. با فوتی معلق در هوا میشد و همراه باد... باد برد او را از یادها و دیگر هیچ نماند.
0 comments:
Post a Comment