یک روزی: دختر روبروی پسر در کافهای نشسته است. پسر در چشمای خیس دختر که پُر شده از اشک شور و عشقِ به پسر، نگاه میکند و میگوید:« اشکهایت را نگه دار برای شانههای من....»
.
دیروز: پدر دو تا دستش را روی عصا گذاشته بود و چانهاش را روی دستاش و از پشت عینک ذرهبینیاش نگاهی مملو از چرا به دخترش میکرد. مادر لُپهاش پُر از باد بود و ابروهاش در هم گره خورده و اینجور وانمود میکرد که روزنامه میخواند اما دلگیری از صورتش مشخص بود. دختر روی کاناپه نشسته بود و با لیوان چاییاش بازی میکرد. انگار کسی به دل دختر چنگ میزد. چند باری تصمیم گرفت دهان باز کند و حرف بزند ولی هربار که خواست، نتوانست. فضا، فضای سنگینی بود. بارِ چراها و نگاهها بر دوش دختر سنگینی میکرد. لیوان چایی نخوردهش را روی میز گذاشت و بلند شد. شنل سیاهش را روی دوشش انداخت و شال سفیدش را روی سرش. رو کرد به پدر و درحالی که چشماش پُر از بغض و اشک بود برای آخرین بار نگاهش کرد. نوبت مادر که رسید قبل از اینکه دختر چیزی بگوید مادر بی آنکه سرش را از روی روزنامه بلند کند، گفت خدا نگهدار. دختر از در، که بیرون رفت بغضش ترکید. نشست گوشهی خیابان و دفترچهی یادداشتش را از کیفش درآورد. لیستی از اسامی در صفحهی اول دفترچهش نوشته شده بود. روی بعضی از ردیفها خطی قرمز کشیده بود و نوشته بود «تمام شد». جلوی اسم پدر و مادر هم با خودکار قرمز نوشت، «تمام شد». درست روی جملهی «تمام شد» قطره اشکی افتاد. دختر به ساعتش نگاه کرد چند ساعتی بیشتر وقت نداشت. سریع یک تاکسی گرفت و خودش را به خانه رساند. کامپیوترش را روشن کرد. سریع میلباکسش را باز کرد و شروع به نوشتن ایمیل کرد. چند خطی بیشتر نشد، آخرِ ایمیل اسمش را نوشت و تاریخ و دکمهی سِند را زد. ایمیل دوم، ایمیل سوم،.... دفترچهی یادداشتش را باز کرد و جلوی اسمهایی که به رمز نوشتهشده بودند نوشت، «تمام شد» و آهی از ته دل کشید. همان موقع موبایلش زنگ زد. مردی از بنگاه بود که گفت چک برای فردا آماده است. دخترعصبانی شد و گفت که اگر تا یک ساعت دیگر پول نقد به دستش نرسد، فروشنده نیست. نیمساعت بعد بنگاهدار با 15 میلیون پول نقد دم در خانهی دختر حاضر شد. دختر پول را گرفت و در چند پاکت گذاشت و روی هر پاکت چیزی نوشت. دختر دفترچه یاداشتش را برداشت و جلوی ردیف بدهکاریها نوشت،« تمام شد». به ساعت موبایلش نگاه کرد. وقت خوبی برای تلفن زدن بود. باید به چند نفر زنگ میزد. همه زنگها خلاصه میشد به چند دقیقه احوالپرسی، شوخی، خنده و چند قطره اشک. تلفنهاش که تمام شد، لیستش هم به آخر رسیده بود. اشکاش به آخر رسیده بود. کلماتش به آخر رسیده بود، آرزوهاش هم به آخر رسیده بود، حتی آخرین نفسهاش...
.
.
امروز: فضا پر شده بود از صدای گریه و شیون و مردی که پشت میکروفون فریاد میزد :به عزت و شرف لاالهالاالله... لاالهالاالله
.
.
فردا: دختری روبروی پسری در کافهای نشسته است. پسر در چشمای خیس دختر که پُر شده از اشک شور و عشق به پسر، نگاه میکند و میگوید:« اشکهایت را نگه دار برای شانههای من... »
0 comments:
Post a Comment