مرگ تدریجی یک رویا

تا چند دقیقه‌ی دیگر هواپیما در فرودگاه می‌نشیند؛ این‌را مهماندار می‌گوید. زن از توی کیف آرایشش آینه‌ی کوچکی که پشتش عکس یک زن مینیاتوری، حک شده را در می‌آورد و برای آخرین بار موها و آرایشش را چک می‌کند و لبخندی پیروزمندانه که نشانه‌ی، همه‌چیز اوکی بودنِ، می‌زند. آینه را بر‌می‌گردونه توی کیفش و از قوطی آدامسی که توی جیب کوله‌اش گذاشته، آدامسی در‌می‌آورد و می‌گذاره توی دهانش و قبل از اینکه جعبه را در جیب کیفش بگذاره متوجه نگاه بغل‌دستی‌اش می‌شود و به‌ش تعارف می‌کنه. طبق عادتی که هیچ‌وقت ساعت روی مچش نمی‌بنده و ساعت را از روی موبایلش می‌دیده به موبایل خاموشش نگاه می‌کند. به حماقتش می‌خنده و موبایلش را روشن می‌کند؛ ساعت 21:08 . یادش می‌افتد که به وقت ایران است. مهماندار خبر فرود هواپیما را می‌دهد. همیشه از این لحظه تا باز شدن چرخ‌های هواپیما می‌ترسیده. دسته‌ی صندلی‌ش را محکم می‌گیرد. چشماش را از ترس می‌بنده. هواپیما می‌نشیند. تا توقف کامل هواپیما چند دقیقه‌ای طول می‌کشد که برای زن حکم چند ساعت. تپش قلب شدیدی پیدا کرده. کوله‌اش را می‌اندازه روی دوشش و می‌رود جلوی هواپیما می‌ایستد تا در ها باز شوند. بالاخره درها باز شدند. مهماندار به ادای احترام دم در ایستاده. زن لبخندی از سر اجبار تحویل مهماندار می‌دهد. مهماندار آرزوی سفری خوش براش می‌کند. زن از این حرف خوشحال می‌شود و برای چند ثانیه رویایی را در ذهنش لود می‌کند. زانوهاش می‌لرزیدند. دستش را می‌گیرد به نرده‌های پله و آرام آرام می‌رود پایین. تا رسیدن به سالن بازرسی راهی نیست. درِ ورودی سالن بازرسی یک در شیشه‌ایِ که زن خودش را توی ‌آن نگاه می‌کند. وارد سالن می‌شود و در صف چک پاسپورت می‌ایستد. رنگش پریده و دستاش می‌لرزه. چند نفری که از گیت رد شدند، نوبتش می‌شود. مسئول گیت نگاهش می‌کند. اسمش را می‌پرسد و او با صدای لرزان جواب می‌دهد. مرد یک نگاه به عکس پاسپورت می‌کند و یک نگاه به زن. چیزی تایپ می‌کند. بعد صفحه‌ی سوم پاسپورتش را مهر می‌زند و همراه با لبخندی، پاسپورت را به دست زن می‌دهد. حالا نوبت چمدان. خیلی معطل نمی‌شود. چمدانش را از روی ریل بر می‌دارد. از این‌جا به بعد قدم‌هاش اسلوموشن می‌شود؛ مثل رویاهاش. زنی با موهای پریشان که عینک شانل بر چشم دارد و کوله‌ی نایکی روی دوشش. با تی‌شرت آبی وشلوارِ لیِ رنگ و رو رفته‌ی آبی که با یک دست، بند کوله‌اش را گرفته و با دست دیگر، چمدانش را می‌کشد. از در آخر هم بعد ازاینکه چمدانش چک شد رد می‌شود. نفسش حبس شده. قلبش تند تند می‌زند. چشم می‌اندازه توی جمعیت؛ راست، چپ، جلو، عقب. عینکش را بر‌می‌دارد و می‌گذارد روی سرش. دوباره نگاه می‌کند؛ راست، چپ، جلو، عقب. هیچ چشمی توی چشمش نمی‌افتد. هیچ رویایی هم به حقیقت نمی‌پیونده و هیچ خوابی هم تعبیر نمی‌شود.

... چند دقیقه بعد

زن: «تاکسی!!!!»

0 comments: