کویری بود که فقط یک پنجره داشت. تا قبل از اینکه شیشهی پنجرهش بشکند کسی نمیدانست پشت پنجره بهشت است یا جهنم، دشت است یا کویر. آخه پنجره همیشه بسته بود. یک روزی، او، که اسمش « یک دوست » بود با یک سنگ زد و شیشهی پنجره را شکست. شیشه که شکسته شد، باد از پنجره گذشت و فاتح دل کویر شد. باد تا قبل از آمدنش به کویر فکرمیکرد پشت پنجره یک دشت، پُر از گل و سبزه است. اما دید نه، یک کویرِ خشک و بی آب و علف است که هزاران آرزو تو خاکش دفن شده. باد کویر را با همهی خشک بودنش دوست داشت و میخواست کویر را گلستان بکند. گاهی آرام، نوازشش میکرد. گاهی خشمگین طوفان به پا میکرد و ابرها را جابهجا. ابرها که جابهجا میشدند باران میبارید. باران که میبارید، بوتهای سبز میرویید. باد دست کویر را میگرفت و میرفتند کنار بوته، ساعتها همنشین بوته میشدند.....
آفتاب به وسط آسمان رسیده بود که با صدای غار غار کلاغها، کویر، از خواب بیدار شد. نه بادی بود نه بوتهای اما پنجرهی ، شیشه شکسته، بود. از پشت پنجره، باد را دید که همنشین ماه و خورشید و فلک بود....
0 comments:
Post a Comment