دستفروش

گدا نبود، دستفروشی بود که دست فروشی می‌کرد.

دادگاه رسمی است

قاضی:«محکوم به حبس ابد، کسی نیست جز ضمیر اول شخص مفرد؛............. انفرادی»

.

.

«اما بقیه‌ی ضمیرها؛.............. آزاد»

صفر

برای تو، برای عزیزتر از جانم می‌نویسم. برای تو که نمی‌دانم چرا هنوز به معصومیتت قسم می‌خورم. برای تو که هنوز بیشتر از آنکه نگران آینده خودم باشم نگران آینده توام. برای تو که هنوز غصه‌ی گذشته‌ات بزرگترین غصه‌ای امروزم است. می دانم که می‌آیی اینجا اما حوصله‌ی خواندن نداری و نگاهی سرسری می‌کنی و بعد می‌گویی قلبم گرفت از این نوشته‌های دری‌وری‌ات و می‌روی. مطمئنم که این را هم نمی خوانی. اما می‌نویسم که دردی که از دیشب تا حالا به قلبم نشسته کمی کمتر شود تا زودتر برگردم سر این پروژه‌ی لعنتی که امیدوارم این چند روز باقی‌مانده زودتر تمام شود و تا جانم بعد از 7 ماه آزاد شود. می‌دانی عزیزتر از جانم ، دیشب بعد از شنیدنش دنیا دور سرم چرخ خورد. از یک طرف می‌خواستم خودم را جلوی راوی عزیز ضعیف نشان ندهم از یک طرف دوست نداشتم آنچه از تو ساخته بودم را ریختنش را ببیند. خودم را به در و دیوار می‌زدم. از این کوچه به آن کوچه فرار می‌کردم. آخرش ته کوچه بن‌بستی منو گیر ‌انداخت و من خجالت می‌کشیدم در چشمان معصوم و بی‌نگاهش که دوستانه برایم حرف می‌زد نگاه کنم. خجالت می‌کشیدم . خجالت می کشیدم. مثل دخترک های جیغ جیغو شروع به هوار کشیدن کردم تا کنار برود و من رد بشوم تا نفهمد دنیا روی سرم خراب شده. دوست نداشتم سرش داد بکشم اما کشیدم، باور کن این داد را باید سر تو می‌کشیدم نه او که سالهای نوری از من دور است تا شاید بیدار شوی. عزیز تر از جانم، سالها بود که مثل یک فرضیه در ذهنم بود اما هیچ وقت جرات نداشتم پای تابلوی سیاه بروم و گچ بردارم و اثباتش کنم. کافی بود فقط یک ضرب و تقسیم کنم همه مجهولاتش برایم معلوم بود. اما از عدد آخر معادله می ترسیدم. از آن عدد صفر می‌ترسیدم.

شام آخر بی تو شاید شب آغاز باشه

میتونه زمین دلیلی واسه پرواز باشه

----------------------------

پ.ن: بر اثر یک اشتباه پست «بازیافت؛ باز یافت» دیلیت شد. خدایا رحم کن امروز. کاش زودتر تمام می ‌شد امروز.

تاریخ مصرف

از شیر و ماست و پنیر که بگذریم، دستمال کاغذی هم تاریخ مصرف دارد. لابد تاریخ مصرفش تمام شده که مچاله‌ش می‌کنی؟

اتاق عمل

شاهکار تویی که دستکش، دست می‌کنی و ماسک می‌زنی تا در بین کلماتم ترکش‌هایی که سال‌هاست جا خوش کرده‌اند را در بیاوری....«قیچی»

شاهکار تویی که رشد روزبه‌روز این غده‌‌های چرکی را می‌بینی و بی‌آنکه ولوله‌ای به‌پا کنی به درمانت ادامه می‌دهی....«پنس»

شاهکار دیوارهای این اتاق جراحی و این لباس سبز تو است که آرامشم می‌دهد. کاش لااقل دستیارت بودم تا عرق‌هایت را خشک می‌کردم....« بخیه»

باور کن که نه من شاهکارام و نه نوشته‌هایم؛ زخم‌های دلم‌اند که شاهکارند.

99 درصد

تا دیدمش یاد سال‌های بعد از جنگ افتادم. یاد رزمنده‌هایی که تازه از جنگ برگشته‌بودند و ادامه اسمشون یک درصدی بود؛ 70 درصد، 30 درصد. برای من و تو خیلی این درصد مهم نبود. فکر می‌کردیم ادامه‌ی اسمشون. اما نبود. بعضی می‌گفتند این درصد حماقت . اما نبود. این همون درصدی بود که امروز من وتو به همون اندازه خودمون را گم کردیم و داریم به دنبالش می‌گردیم. اونا پیدا نکرد ند ما هم پیدا نمی‌کنیم..

اعتراض می‌کردیم به بودنشون در کنارمون تو دانشگاه. جنگ تموم شده بود و با کوله‌باری از نبودن و هیچ وارد جامعه شده بودند. جامعه‌ای که هیچ کس به استقبالشون نرفته بود و فقط یک مُهر مسخره تو پیشونیشون زده بودند به اسم سهمیه. من و تو هم تازه دانشگاه قبول شده بودیم و سرمون را بالا می‌گرفتیم و کلاسور به دست به سنگ‌فرش دانشگاه فخر می‌فروختیم بدون اینکه ببینیم نگاه سنگینی تعقیبمون می‌کنه. همون سالها بود که مخملباف دستفروش را ساخت. یادم نیست اپیزود چندمش بود اما نمونه‌ی این شخصیت را خوب به تصویر کشیده‌بود. حالا از اون روزا خیلی گذشته. کمتر می‌شه دید این چهره‌های پُر از حرف و شک و تردید را. اما هستند. آدم‌هایی که با کوله‌باری از نبودن و هیچ سکوت کرده‌اند و به من و تو نگاه می‌کنند و من و تو هنوز داریم به اسمشون درصدی اضافه می‌کنیم درصدی ار عقده و حسادت و روی خرابه‌هاشون خونه می‌سازیم.

من دیدمش. امروز دیدم. روبروی من بود. خندیدم، خندید. اما آینه نخندید؛ تَرَک برداشت.

کمک‌های اوليه

- استاد: دانشجویان عزیز توجه فرمایند که وقتی جسمی یا چیزی شبیه به آن راه گلوی فرد را مسدود کرده است، بهترین راه درمان این است که یک ورق کاغذ سفید و یک قلم از نوع روانش البته، در اختیار فرد مسدوم قراردهید.

- خسته نباشید استاد

هم‌رنگتان نیستم

دفترم که فیلی بود. مداد رنگی‌هایم که دوازده رنگ بود. پاک‌کن و تراش فلزی هم که داشتم. پس چرا من نقاش خوبی نشدم؟

BUZZ!!!

سرم را می‌شستم که خبر رسید در جنگ میان عقل و دل، دل پیروز شده‌است. دل رفت و دوش همچنان اشک می‌ریخت. آرام‌اش کردم و پا به فرار گذاشتم تا زودتر به دل برسم. هنوز چند قدمی از دوش دور نشده‌بودم که دیدمش؛ دل را می‌گویم. بر پنجره‌ای چشم دوخته بود. چهره‌اش پیروزمندانه نبود. به پنجره نگاه کردم چیزی جز Buzz!!! و چند خط ایستاده کنارش ندیدم.

تا زمستون

آخ که چه حالی داره زمستون، نشستن کنار بخاری،‌ وقتی نوک دماغت يخ زده و دستات از سرما کرخ شده. يک ليوان چايي بگيری توی دستات و فکرکنی که کاش دستای گرم تو جای ليوان بودند؛ فکر کن. بعد آهی بکشی و همان‌طور که کنار بخاری نشستی، لب‌تاپت را باز کنی و بری بنويسی « هنوز زمستون نيومده اما دارم می‌لرزم ».

اصفهان - تهران - سریع‌السیر - بفرما بالا جا نمونی

زن-شب- داخلی (سوپر مارکت)

تاق تاااااق.تاق تااااااق*

«آقا ببخشید قهوه‌ی سریع‌السیر دارین»

من- شب- داخلی (سوپر مارکت)

در حالی که در قفسه‌ی کنسروها، دربه‌در، به دنبال کنسرو نخودفرنگی می‌گشتم، برگشتم تا ببینم این سخن گهربار از دهان چه کسی تراوش شد که چشمم به عینک شانل خانم افتاد که روی موهای طلایی‌اش که از قضا هم‌رنگ مانتو و کفش و کیف خانم هم بود، جا خوش کرده بود. .

.

.

* صدای کفشی با پاشنه‌های بالای 10 سانتی‌متر

بازی

فکر کردم از این «در» که رد شوم، Level 1 تمام شده و من بالاخره می‌روم Level 2. اما تا پامو از در بیرون گذاشتم دوباره برگشتم Level 1. خداییش بازی شیرینی‌اه. چه بسا که پایه‌ام هم قوی می‌شه.

mouse بازم به

Mouse ام شده عین دلم. می‌برمش اینور می‌ره اونور. می‌برمش اونور می‌یاد اینور. آخرش هم قهر می‌کنه و از جاش تکون نمی‌خوره. منم یه جیغ سرش می‌کشم و با یک ریست دوباره می‌یارمش تو راه. اما دلم، لجبازتر از این حرف‌هاست. جیغ هم سرش بکشی باز راه خودشو می‌ره.

خطر مین

عصر جمعه منو یاد مین‌های خنثی نشده‌ی درونم می‌اندازه که تعدادشان کم هم نیست. مین‌هایی که در ایام هفته گاها با احتیاط از کنارشان رد می‌شوم تا مبادا عمل کنند. اما جمعه که می‌آید، عصرش، با تلنگری عمل می‌کنند. عصر جمعه است و در درونم غوغای شوکران.

1+1

هرچی تو دنیا به توان دو برسه خوبه اما رز قرمز توان یک‌ش خوبه

نتیجه‌ی خیابون گردی عصر پنجشنبه و دیدن آدم‌ها/2

از نظر خودم خیلی جلف لباس پوشیده بودم؛‌ یک مانتویی که دکمه نداشت و نه سرش پیدا بود نه ته‌ش و یک وجب پایینش و توی شونه‌ش شعرهای مولانا چاپ خورده بود. یک شلوار با دم‌پای یک کیلومتری و یک شال قرمز جیغ که بیشتر افتاده بود روی سرم تا بست شده باشه دور سر. کفش‌هامم مثل همیشه آل‌ستار آبی بود و رنگش یه کوله‌ی آبی. لپ‌هامم سرخ، رنگ لبام با یک خط چشم سیاه البته نه از نوع خلیجی. خلاصه‌ش جلف بودم. و این موضوع را می‌دونستم و می‌خواستم باشم. قدم می‌زدیم با رضا. قرار بود راه برویم و فکر کنیم. اما نشد. انگاری رفته بودیم در تونل وحشت شهر بازی. دائما سرم به این طرف و آن طرف چرخیده می‌شد. هرکدوم یک شکل بودند. بعضی موها در راستای افق بعضی مورب. در زوایای مختلف پایه سر دیدم که بین صفر تا 180 درجه متغیر بودند. در مکان‌های مختلف کمربند بسته بودند. در بعضی موارد که کمربند خیلی دخالتی نداشت و هر آن احتمال سقوط شلوار بود. من فکر می‌کردم شعر مولانا روی لباس یعنی آخر جلفی اما این نوشته‌هایی که با زبان دست‌وپا شکسته‌ام ترجمه‌می‌کردم تازه فهمیدم جلف یعنی چی. یه نگاه به رضا کردم. دیدم طبق معمول نیست. زودتر از من خودش را از تونل وحشت بیرون آورده بود. ریدر یا ای بوکش را باز کرده بود و عمیقا در حال مطالعه. کمی نگاهش کردم. ترجیح دادم برگردم تونل وحشت و این‌بار به دخترکان خلیجی نگاه کنم.

نتیجه‌ی خیابون گردی عصر پنجشنبه و دیدن آدم‌ها/1

ببخشید آقا، ابروهاتون را کجا برداشتید این‌قدر جفت در آورده؟ اون‌وقت موهاتون را هم پیش همون رنگ کردین؟شماره چند زد؟

من به‌ش می‌گویم خاکی حالا تو بگو پیاده‌رو

عادت داشتم توی خیابون راه بروم. گاهی حتی لای ماشین‌ها. نترس بودم. می‌شنیدم گاهی ماشینی با بوق ممتد از کنار گوشم رد می‌شود اما توجهی نمی‌کردم. به راهم ادامه می‌دادم. تا اینکه سر و صدای ماشین‌ها در آمد. گوشم را گرفتم و در حالی که می‌پیچوندمش زدم تو خاکی. من به‌ش می‌گویم خاکی حالا تو بگو پیاده‌رو. دارم به خاکی عادت می‌کنم. راستی، رسیدم نزدیک بیمارستان. حتما می‌دونی اینجا بوق زدن ممنوعه؟آره؟

بستنی شیرین

دوست داشتم، بستنی چوبی را اول کاکائوی روشو بخورم، بعد خودش را. اینقدر با لذت و آهسته این کار را انجام می‌دادم که اغلب اوقات بستنی‌اه خسته می‌شد و کمرش می‌شکست و پخش زمین می‌شد و من غصه می‌خوردم. دیروز که برایم بستنی خریدی، اول دل‌سیر نگاهش کردم. بعد شروع کردم ذره ذره کاکائوشو چشیدن. از ترس اینکه خدای نکرده مجبور بشوم به کسی بدهم قایمش کردم تا شب که همه خوابند مزه مزه‌ش کنم. شب موقع خواب توی دستم نگاهش می‌کردم هنوز نچشیده بودمش که خوابم برد. هوا هنوز روشن نشده بود که چشمامو باز کردم. یاد بستنی‌ام افتادم. چراغ را روشن کردم. یادم نبود آخرین بار کجا گذاشتمش. نگران بودم که یک‌دفعه دیدم هنوز توی دست راستم است. کمرش نشکسته بود حتی آب هم نشده بود؛ مثل یک رویای شیرین لبخند می‌زد.

offline

[]: to taa hamishe sharareie mani ............................................................................... []: ta hamishe

راستی نسیم می‌تونه سنگ را جابه‌جا کنه؟

سنگ باشیم اونم یک سنگ سیاه

فقط کافیه یک دست ماهر با یک تیشه و سمبه، چند بیت تو مایه‌های « به سراغ من اگر می‌آیید» با دو تا تاریخ و اسم و فامیل حک کند. مهم نیست زیرش کیه، چه شکلی بوده یا اسمش چی بوده. بالاخره دستای مهربونی پیدا می‌شوند که دستی روی سرش بکشند و خاکشو پاک کنند و سیراب اشکش ‌کنند. همه‌ی اونایی که حالش را نداشتند حتی جواب سلامش را بدهند امروز با این تکه سنگ دردودل می‌کنند. آخ که من کشته مرده‌‌ی اون دست مشت شده‌ای هستم که امروز داره می‌شورتش. سنگ باشیم اونم یک سنگ سیاه. فقط کافیه یک دست ماهری با یک تیشه و سمبه،.......

آب حوض

آقا ما هر فیلم جدیدی بهمون پیشنهاد می‌شه بازم نقشمون منفی و کتک‌خور. آقا حال می‌کنیم از این نقش‌ها. تو رو خدا تعارف نکنید نقشی، چیزی بهتون پیشنهاد شده منفی ، کتک‌خور و فحش‌خور؛ خجالت نکشین براتون بازی می‌کنیم. رفیق، همسر، خواهر، دختر، همکار، فامیل، عروس، کارمند، مدير، دخترخاله، نوه، خواهرشوهر و…. برای این‌وقتها خوبه.

دربست

مستقیم، یک نفر.

اینم از 500 مین پست این وبلاگ

فیلم را به عقب بر می‌گردانم؛ سر چاوشی. چاوشی می‌خونه. دکمه پازشو می‌زنم. بخاری را کم می‌کنم.

حالا....

از: شراره‌ی 54ری

به: خواننده‌های محترم

موضوع: دستورالعمل وبلاگ ....................... کد مدرک: H-54-000-00

احتراما

به استحضار می‌رسانم از این ساعت از این وبلاگ توقع هیچ‌گونه متن ادبی، شعر، داستان نداشته باشید. از این لحظه مورخ بیست‌ودوم مهرماه 1387 چرت و پرت برای دل خودم می‌نویسم. خواستین بخوانید؛ نخواستین با یک کلیک بروید. لازم به ذکر است امکان دارد در یک روز ده بار آپ شود یا اصلا نشود.

با تشکر

چله نشین

زمین تب کرده بود و می‌لرزید. مرد از خوب پرید و سراسیمه از پله‌ها پایین رفت. زن، کودکش را که گریه‌کنان از خواب پریده‌بود در آغوش گرفت و از پله‌ها... اما نه. زن که کودکی نداشت. زن، سراسیمه به اطرافش نگاه ‌کرد تا مطمئن شود چیزی برای باختن ندارد که ناگهان صدای شکسته‌شدن شیشه‌ای به گوشش رسید؛ قاب عکس روی دیوار بود که نقش بر زمین شده بود. زمین لرزید. خانه‌ی همسایه خراب شد. مرد نقابش را جا گذاشت و رفت. زن، که می‌خواست تکه‌های خاطراتش را نجات دهد آوارنشین شد. زمین از حیرت دهان باز کرد. درخت توتِ همسایه، خون گریه کرد. قصه‌ی تکراری من تمام شد و آسمان دیگر هیچ وقت آفتابی نشد.