صفر

برای تو، برای عزیزتر از جانم می‌نویسم. برای تو که نمی‌دانم چرا هنوز به معصومیتت قسم می‌خورم. برای تو که هنوز بیشتر از آنکه نگران آینده خودم باشم نگران آینده توام. برای تو که هنوز غصه‌ی گذشته‌ات بزرگترین غصه‌ای امروزم است. می دانم که می‌آیی اینجا اما حوصله‌ی خواندن نداری و نگاهی سرسری می‌کنی و بعد می‌گویی قلبم گرفت از این نوشته‌های دری‌وری‌ات و می‌روی. مطمئنم که این را هم نمی خوانی. اما می‌نویسم که دردی که از دیشب تا حالا به قلبم نشسته کمی کمتر شود تا زودتر برگردم سر این پروژه‌ی لعنتی که امیدوارم این چند روز باقی‌مانده زودتر تمام شود و تا جانم بعد از 7 ماه آزاد شود. می‌دانی عزیزتر از جانم ، دیشب بعد از شنیدنش دنیا دور سرم چرخ خورد. از یک طرف می‌خواستم خودم را جلوی راوی عزیز ضعیف نشان ندهم از یک طرف دوست نداشتم آنچه از تو ساخته بودم را ریختنش را ببیند. خودم را به در و دیوار می‌زدم. از این کوچه به آن کوچه فرار می‌کردم. آخرش ته کوچه بن‌بستی منو گیر ‌انداخت و من خجالت می‌کشیدم در چشمان معصوم و بی‌نگاهش که دوستانه برایم حرف می‌زد نگاه کنم. خجالت می‌کشیدم . خجالت می کشیدم. مثل دخترک های جیغ جیغو شروع به هوار کشیدن کردم تا کنار برود و من رد بشوم تا نفهمد دنیا روی سرم خراب شده. دوست نداشتم سرش داد بکشم اما کشیدم، باور کن این داد را باید سر تو می‌کشیدم نه او که سالهای نوری از من دور است تا شاید بیدار شوی. عزیز تر از جانم، سالها بود که مثل یک فرضیه در ذهنم بود اما هیچ وقت جرات نداشتم پای تابلوی سیاه بروم و گچ بردارم و اثباتش کنم. کافی بود فقط یک ضرب و تقسیم کنم همه مجهولاتش برایم معلوم بود. اما از عدد آخر معادله می ترسیدم. از آن عدد صفر می‌ترسیدم.

شام آخر بی تو شاید شب آغاز باشه

میتونه زمین دلیلی واسه پرواز باشه

----------------------------

پ.ن: بر اثر یک اشتباه پست «بازیافت؛ باز یافت» دیلیت شد. خدایا رحم کن امروز. کاش زودتر تمام می ‌شد امروز.

0 comments: