زمین تب کرده بود و میلرزید. مرد از خوب پرید و سراسیمه از پلهها پایین رفت. زن، کودکش را که گریهکنان از خواب پریدهبود در آغوش گرفت و از پلهها... اما نه. زن که کودکی نداشت. زن، سراسیمه به اطرافش نگاه کرد تا مطمئن شود چیزی برای باختن ندارد که ناگهان صدای شکستهشدن شیشهای به گوشش رسید؛ قاب عکس روی دیوار بود که نقش بر زمین شده بود. زمین لرزید. خانهی همسایه خراب شد. مرد نقابش را جا گذاشت و رفت. زن، که میخواست تکههای خاطراتش را نجات دهد آوارنشین شد. زمین از حیرت دهان باز کرد. درخت توتِ همسایه، خون گریه کرد. قصهی تکراری من تمام شد و آسمان دیگر هیچ وقت آفتابی نشد.
0 comments:
Post a Comment