تا دیدمش یاد سالهای بعد از جنگ افتادم. یاد رزمندههایی که تازه از جنگ برگشتهبودند و ادامه اسمشون یک درصدی بود؛ 70 درصد، 30 درصد. برای من و تو خیلی این درصد مهم نبود. فکر میکردیم ادامهی اسمشون. اما نبود. بعضی میگفتند این درصد حماقت . اما نبود. این همون درصدی بود که امروز من وتو به همون اندازه خودمون را گم کردیم و داریم به دنبالش میگردیم. اونا پیدا نکرد ند ما هم پیدا نمیکنیم..
اعتراض میکردیم به بودنشون در کنارمون تو دانشگاه. جنگ تموم شده بود و با کولهباری از نبودن و هیچ وارد جامعه شده بودند. جامعهای که هیچ کس به استقبالشون نرفته بود و فقط یک مُهر مسخره تو پیشونیشون زده بودند به اسم سهمیه. من و تو هم تازه دانشگاه قبول شده بودیم و سرمون را بالا میگرفتیم و کلاسور به دست به سنگفرش دانشگاه فخر میفروختیم بدون اینکه ببینیم نگاه سنگینی تعقیبمون میکنه. همون سالها بود که مخملباف دستفروش را ساخت. یادم نیست اپیزود چندمش بود اما نمونهی این شخصیت را خوب به تصویر کشیدهبود. حالا از اون روزا خیلی گذشته. کمتر میشه دید این چهرههای پُر از حرف و شک و تردید را. اما هستند. آدمهایی که با کولهباری از نبودن و هیچ سکوت کردهاند و به من و تو نگاه میکنند و من و تو هنوز داریم به اسمشون درصدی اضافه میکنیم درصدی ار عقده و حسادت و روی خرابههاشون خونه میسازیم.
من دیدمش. امروز دیدم. روبروی من بود. خندیدم، خندید. اما آینه نخندید؛ تَرَک برداشت.
0 comments:
Post a Comment